some one like me

.....هیچ مطلق

some one like me

.....هیچ مطلق

به همین سادگی

یه سری آدم هایی هستند در حاشیه زنده گی ات که تو عادت کردی به بودنشان و آرام در حوالی ات نفس می کشند و نمی اندیشی به اینکه نباشند، بعد وقتی می روند... 

می بینی که چه همه ی اصل زنده گی ات را به هم ریخته اند!

lipsticks

یه وقتایی دلت نگرفته اما خوشحالم نیستی اونقدری با حوصله هم نیستی که بتونی بنویسی. این جور وقتا تو زندگیم خیلی زیادن. اصلا انگار که دلش میخواد، بگیره.حتی کیف رنگی  که همین چند ساعت پیش برای خودش خرید یا  همون کفش های  پاشنه بلندش که هربارکه هر کدوم رو که پاش می کرد لذت می برد هم نتونن خوشحالش کنن. اون قدر گرفته که حتی وقتی دستشو با ناخن های لاک زده بلندش از شیشه ماشین بیاره بیرون هم بازم ذوق نکنه که گه گاهی فکر می کرده باد خود خداست که داره تک تک انگشتاشو لمس می کنه و شاید فرشته های صورتی رنگش هم دستشو غرق بوسه. اما قانون های نانوشته تا دلت بخواد زیادن، مثل اینکه همیشه خدا این قانون هست که من یکشنبه شب ها تا دیر وقت بیدارم و صبح که بیدار میشم حاضرم تمام کفش های پاشنه بلندمو بدم تا یه کم دیگه بخوابم. اصلا کسی هست که  اهمیت بده ماهی های سالمون چند صد کیلومتر خلاف جهت آب از اقیانوس شنا میکنن تا برسن به اون رودخونه ای که توش دنیا اومدن و نهایتا اون سنگی که کنارش به دنیا اومدن و بعد اونجا تخم ریزی میکنن، اینم یه جور قانون نانوشتس. کی اهمیت میده به رقص باد و ماهی های سالمون و قانون های نانوشته ایی که دست و پاگیرن و یا حتی خطوطی موازی که همیشه خدا هیچ ربط منطقی و عقلی و احساسی  نمی تونی توشون پیدا کنی. باز هم قانون نانوشته ایی هست که میگه من باید سه شنبه ها  هم باز صبح زود بیدار شم حتی اگه این بار تمام کفش های پاشنه بلندم و تمام رژلب هام رو هم بدم.        

شکل زیبای زندگی

پریدن از این ارتفاع که ترس ندارد
چشم هایت را ببند و
هوا را در آغوش بگیر
اندوه این سال ها را به خاطر بسپار و
غروبی که بر ویرانه های زمین رژه می رود
پریدن از این ارتفاع که ترس ندارد
ما دنیا را
افتادن همیشگی برگ ها دیده ایم و
چر خیدن بیهوده مدارهایی بربالای سر
ما دنیا را
سوتی های سیامک خندیدیم و
دلتنگی را
زیر بارانی مسخره به گریه درآمدیم
ما دنیا را
چیزی جز سطرهایی دری وری نفهمیدیم
پریدن از این ارتفاع که ترس ندارد

مرگ شکل زیبای زندگی است. 

 

پ.ن: شعر از استاد یاسین نمک چیان

مگر می شود از این همه " دوستت دارم" هایت خسته شوم...

مگر می شود از این همه " دوستت دارم " هایت خسته شوم...

 

خوابم که نمی آید به "دوستت دارم " های تو می اندیشم که بعد از همه ی سلام ها و قبل از  

همه ی خداحافظی ها می آیند و در طول این فاصله ها نه گم می شوند، نه کم رنگ، حتا اگر باد  

بوزد یا باران ببارد... 

 

یادم که می رود و در میان همه دل مشغولی ها و نگرانی های روزمره گی ام گم میشوم،  

نگاهت را از آن سوی فاصله ها برایم پر می دهی تا گونه هایم را ببوسد و بال می زنی و بال می  

زنی تا عاقبت لابه لای "دوستت دارم" هایت پنهان شوی... 

 

راه که می روم، از پشت سرم می آیی و سایه ات که بلندتر از من است، زمین را بزم رقص  

"دوستت دارم" هایت می کنند. حتی از سکوت من هم پیشی می گیری و می روی، شاید به  

انعکاس نور ستاره ایی مبدل شوی... 

 

خورشید که می زند، با نان و گل سرخ از راه می رسی، دردهایم را لبخند می پوشانی و با  

سکوت و مهر، نان و بوسه در دهانم می کاری تا گل های "دوستت دارم" برچینی... 

 

یادم می آید که تو این همه دوستم داری، توی کوچه و خیابان می گویی، به خواب هایم می  

آیی، از پشت درخت ها زمزمه اش می کنی، توی گوش باد فریادش می زنی و بر هر چه  

سفیدی است می نویسی اش... 

 

یادم می آید که هستی و وقتی آدم از این همه "دوستت دارم" که خسته می شود، دیگر چه  

می خواهد که ندارد؟!... 

 

 آخر مگر می شود خسته شد؟ 

 

یادم می آید که بغض هایم را باران زده بود و باد اشک هایم را گم کرده بود...

 

اما من تمام دوست داشتن هایم را با جمله ایی نثارت می کنم: پدر دوستت دارم 

  

                                                                                               سحر تیر 1389

من هستم

در کشاکش جنگ، در چهار راه حوادث چراغی نبود و چه بسا دوندگان که در تصادم از پا درآمده  

اند، و امروز که جنگی را پشت سر گذاشته ام و عمری گذرانده ام بهتر می توانم خود را  

بشناسم. 

 امروز من بهتر می دانم که هستم و چه را دوست دارم.  

من دوست دارم، پس هستم. 

و من آنچه دوست دارم، هستم.

loving nobody

شمردن بلد نیستم 

اما دوست داشتن رو تا دلت بخواد بلدم 

گاهی چند نفرو با هم دوست دارم 

فکر می کنم عاشقشونم 

گاهی حتی باورم میشه معشوق دلبری برای این همه عاشق هستم  

باید اعتراف کنم بازیگر قابلی ام 

اما حیف که شمردن بلد نیستم 

گاهی یه نفرو خیلی دوست دارم 

اما نمی دونم جندتا!!!

گاهی دو نفر و باهم می خوام

چه می شود کرد؟  

 شمردن بلد نیستم 

                           سحر

بخشش یا قصاص؟

روزی خواهد رسید که در محضر خداوند از ما پرسیده خواهد شد:  آن که بر تو تهمت دروغ بست را خواهی بخشید؟  

و ما، چه پاسخ خواهیم داد ؟ 

  

می بخشیم؟

اندوه خیابان

خیلی مهربونن، انگشتاتو می گم، آرومم می کنن سحر... 

غبار، اندوه، وقتی دلت پر می شود از تمام اینها 

وقتی هرچه فکر می کنی ، می بینی یادت نمی آید مال کدام خاطره است که این گونه پریشانت کرده، راه می روی ، روی آسفالت خیابان های همین شهر غریب که تنها خیابان و آسفالتش همدم تنهایی هایت بوده اند، نگاه به غبار خیابان ها، خیابان هایی که یکی آمده آسفالتشان را کنده،چنگ انداخته توی دلشان و رفته  

 

دل خیابان را چگونه می شود درست کرد؟  

 

وقتی ذهنت قفل می کند و پاسخی برای خیلی از سوال ها نداری. حتی نمی توانی دقیق بشوی و بفهمی این همه سوال چه مفهومی دارد!  

وقتی دلت خالی از احساس و پر از غبار شده. حالا چند تایی آمده اند و می خواهند آزمون بدهند تا شاید برای گردگیری دلت پذیرفته شوند.

اما چه فایده...

خیابان به جای ناخن های همان دستی که دلش را چنگ زده، خیره شده به دستانم و انگار می خواهد بگوید که این ناخن ها چه قدر شبیه به ناخن های دست توست...

اما یادش می یاید که نه، انگشت های من حتی با ناخن های بلندشان همیشه مهربان بوده اند. مثل اشکهایم که در اوج تنهایی با همین خیابان و آسفالتش شریک بودند.

حالا با غبارهایش باز شوری می اندازد در دلم که لابد همه ی رهگذرها دیده اند که تو چه دروغ های پررنگی می گویی. 

اما نه انگشتان تو همراه چشمهایت محال است قلب من را دریده باشد

 

دل خیابان را چگونه می شود درست کرد؟  

 

می شود بخیه زد؟ نخ جراحی؟ نه قابل بخیه نیست انگار

از دست غلتک و قیرسیاه هم کاری برنمی آید. جای آن چنگ ها برای همیشه در دل خیابان باقی می ماند.

سکوت... 

سکوت خیابان از ضجه های زنی که نوزاد مرده اش را به آغوش می کشید هم کشنده تر است.

تو که نمی دانی...

تو که صدای سکوت را نمی شنوی

 

من مرده ام حالا... خیابان دخترش را می زاید امروز 

                                                                    سحر اردیبهشت ۱۳۸۹ 

نقاب

نقاب که به صورت می زنی 

  

فراموش می کنم دقایقی پیش دنیا کثیف تر از این حرف ها بود  

 

آخرین بوسه که تمام می شود دیگر فرقی نمی کند نقابی هست یا نه  

 

سیگاری می ماند و لذت یک عذاب ابدی  

 

که لحظه ی اکنون نیز گرفتارش هستم. 

 

                                                                                                             سحر 

                                                                                                                زمستان ۸۷ 

شعری از شمس لنگرودی

آرام باش عزیز من، آرام باش

 
حکایت دریاست زندگی


گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی

 
گاهی هم فرو می‌رویم، چشم‌های‌مان را می‌بندیم، همه جا تاریکی است،

 
آرام باش عزیز من

 
آرام باش


دوباره سر از آب بیرون می‌آوریم


و تلالو آفتاب را می‌بینیم

 
زیر بوته‌ای از برف


که این دفعه

 
درست از جایی که تو دوست داری، طالع می‌شود ...