some one like me

.....هیچ مطلق

some one like me

.....هیچ مطلق

?COULD or COULD NOT

تضادها که گاهی آن قدر درهم پیچ می خورند که ذهنم قفل می شود 

ساکت و سرد می شود در برابر این همه تضاد، 

نگاه می کنم اما هیچ نمی بینم 

نفهمیدم هیچ وقت بی حرف که نمی خواهد یا نمی تواند!!!

احساس می کنم همه حس می کنند از جنس بد جنس سحر 

تبدیل لحظه ها به ساعت ها، روزهای خشن وهم آلود 

درد و درد ودرد، تنهایی 

گنج تن من، یک آن دنیا وحشی می شود 

بوسه ای ، آغوشی ... مرگ 

سیاه می شود، لحظه  سیاه می شود 

ثانیه ای سرخ 

و عشق این بار دست از سر زنده گی برداشت. 

به احترام مرگ عشق یک عمر سکوت... 

                                                سحر 1389.6.16

secret

نگاه می کنم 

به آن جا که تو

فکرش را هم ... خوب می کنی! 

بیا خیلی بی حیا شویم 

آن قدر که خودمان هم نفهمیم چه غلطی می کنیم 

و آن جا که دیگر چیزی برای ار دست دادن نداشتیم  

بخندیم 

و بعد 

های های گریه کنیم 

و بعد قول بدهیم به هیچ کس نگوییم راز کوچکمان را! 

                                                            سحر

THE BLACK EYES

به یاد می آوری آن روزی که در چشم هایم خیره شدی و گفتم: 

ـ  در چشم هایم چه می بینی؟ 

+ چشم هایت آنقدر سیاه است که نمی توان چیزی ببینم. 

  

همیشه همین طور بوده ، همیشه تا این اندازه سیاه بوده... 

 

 

 

lie

کاش رد می شدم... 

کاش رد می شدم ار تو که در خیال این واژه های بن بست مانده ای! 

از تو که ظرافت این عباراتی و ظرفیت این کلمات. 

تو که تمام شب را به تماشایت فکر کرده ام. 

نه، دروغ می گویم: تمام شب را به بوسیدنت. 

 

کاش تنها می شدم... 

کاش تنها می شدم تا تنها به تو فکر کنم. کاش می شد تمام شب را به تو فکر کنم. 

کاش می شد تمام شب را تنها به تو فکر کنم. 

به بوسیدنت. 

نه، دروغ می گویم: چگونه بوسیدنت. 

 

کاش تنها رد می شدم... 

کاش تنها از تو رد می شدم، از تو که در خیال این واژه های بن بست جا مانده ای! 

کاش تنها به تو فکر می کردم. 

تمام شب را. 

نه، دروغ می گویم: تمام شب را تنها به چگونه بوسیدن تو. 

 

کاش فکر می کردم... 

کاش تنها فکر می کردم 

کاش تنها به تو فکر می کردم...

حرف هایی از جنس...

گاهی حرف‌هایی است که تو می دانی از چه جنسی هستند، اما نه به گفته می‌آیند و نه به نوشته. می گذاری‌شان بماند همان ته ته دلت توی صندوقچه‌ای که برای آن‌ها آماده کرده‌ای و هر از گاهی یک مشت خرت و پرت دیگر را می‌گذاری کنار همان حرف‌هایی که هیچ‌وقت نمی توانی بزنی شان، بعد می‌شود مثل صندوقچه‌ای که در باغچه خانه دفنش کرده بودی و هر از گاهی به آن‌ سر میزدی اما بعد، دیگر یادت رفته بود و کرم‌ها همه‌اش را خورده بودند، حالا این حرف‌ها در این روزگار آن‌قدر آن ته می مانند که کرم‌خورده می‌شوند و تو هیچ وقت نمی گویی‌شان. 

صندوقچه‌ات را بردار حرف‌هایت را بیرون بکش، غبارشان را بگیر و بچپان میان جمله‌هایی که نمی‌توانی بگویی، قبل از این‌که تمام حرف‌هایت کرم‌خورده شوند.

گفتگو

  

چیز زیادی دیگر از زندگی نمی خواهم. حالا دلم می خواهد بدانم که این گنجشک های روی شاخه درختان در گردهمایی هر روزه شان چه می گویند،

کاش زبانشان را می دانستم...  

خوش به حال اون که هیچ وقت نبود

دیگه مثل اون وقتی که برام می خونی یکی بود یکی نبود 

تو دلم به خدا ذوق شنیدن ندارم، هوس قصه ی نو

هوس شنیدن کلی مثل که بخوابم باهاشون دیگه مرده تو دلم 

وقتی که برام می خونی یکی بود یکی نبود، من دیگه گوش نمی دم 

می رم تو فکر 

فکر این که چی می شد 

من اون یکی بودم که نبود...  

موقعی که آدم دلش می خواد همه چی دروغ باشه...

  خوابیدی بدون لالایی و قصه 

  بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه 

  دیگه کابوس زمستون نمی بینی 

  توی خواب گلهای حسرت نمی چینی 

  دیگه خورشید چهره تو نمی سوزونه 

  جای سیلی های باد روش نمی مونه 

  دیگه بیدار نمی شی با نگرونی 

  یا با تردید که بری یا که بمونی 

  رفتی و آدمک ها رو جا گذاشتی 

  قانون جنگلو زیر پا گذاشتی 

  اینجا قهرن سینه ها با مهربونی 

  تو، تو جنگل نمی تونستی بمونی 

  دلتو بردی با خود به جای دیگه 

  اونجا که خدا برات لالایی میگه 

  می دونم می بینمت یه روز دوباره 

  توی دنیایی که آدمک نداره  

 

وقتی که می اومدم نوشته هاتو می خوندم، احساس نزدیکی بهت می کردم. یه جورایی دوستت داشتم، اما این بار می بینم که نیستی. من لعنتی چه دیر فهمیدم که نبودن های تو این بار دلیل محکمی داره. الانم که نیستی دوستت دارم.می دونم که دیگه درد نمی کشی.  

رفتی...به همین سادگی رفتی... 

مبهوتم...مبهوت...محمد به همین سادگی رفت... 

این از اون موقع هایی که دلم می خواد همه چی دروغ باشه، اما... 

به خودم نگاه می کنم. به جایی که الان هستم و به مردن و خستگی که هردو با هم در وجودم رخنه کرده و انگار که ماندگار شده. به خودم نگاه می کنم و هنوز مبهوتم. 

 

محمد جان 

ممنونم که با مرگت زنده گی رو که داشتم، یه جور دیگه نشونم دادی. 

ممنونم به خاطر اون احساس خفقانی که از لحظه مرگت هنوز ترکم نکرده و می دونم که دیگه هیچ وقت ترکم نمی کنه. احساس خفقانی که مکمل احساس زنده بودنه، که بهت مرگ رو همیشه یادآوری می کنه و تو همیشه به یاد داری که باید تا می تونی زنده گی کنی و لذت ببری. 

 

پرنده ایی که مرد سایه روشن های زندگیم از قلبم بیرون کشید و بهم هدیه داد روی سینه ام بی قراری میکنه برای رفتن، برای آزادی 

می دونم که دیگه نمیشه متوقفش کرد 

سفر شروع شده 

دلم برات تنگ شده.

به خدا سلام ما رو برسون. 

روحت شاد.

 

پ.ن : وبلاگ محمد عزیز  http://hamrahan88.blogfa.com/

 

دال

ـ  پرونده مختومه است.  

+ اعتراض 

ـ  وارد نیست. 

+ من فقط گفتم اعتراض دارم . 

 

اون شب انگار قدرت فکر کردن رو از دست داده بودم، بر سر دو راهی عجیب و لعنتی قرار داشتم. می خواستم تورو خوشحال کنم... 

 

رودخانه چرا به دریا می ریزه؟ 

گل آفتابگردان چرا همیشه به سمت خورشید نگاه می کنه؟ 

 

به جای اینکه دنبال جواب این همه سوال بگردیم، چرا سوال هارو از بین نبریم؟ 

 

فکر کنیم هیچ وقت... 

 

دال، دال، بازم این دال لعنتی. این دال حکایت پیچیده ایی داره. دوست با داله، درد با داله، دنیا، دارایی، دستور، دوزخ، دشمنی، دیوانگی هم با داله. بیا بزنیم به دیوانگی و باهم بریم یه جای دور دور، جایی که درد نباشه، من اینجا دارم خفه میشم

 

بیا بریم. بریم به دوران بچه گی مون، دورانی که خواب می دیدیم. برگردیم به جایی که بچه گی هامون رو سپری کردیم. جایی که زیر درخت ها خونه های کاغذی می ساختیم. 

 

تو که می دونی من هیچ کاری رو با فکر انجام نمی دم. 

 

دنبال چی میگردی پرنده ی کوچولو؟ نیلوفر تالاپ رو ول کردی و اومدی کنار گل کاغذی نشستی. 

 

ما زنده گی مون رو کردیم، حالا فقط بخاطر ضربان قلبمون زنده ایم. یکی نیست به این مردم بگه آخه به شما چه که من قراره چند باره دیگه نفس بکشم. 

سفر زنده گی من دیگه آخراشه، روزی میرسه که اون میگه دنیارو ترک کن...  

                                                                                             سحر مرداد 1389

 

نفس

وقتی گفت می خواهی زنده ات کنم، من سال ها بود که مرده بودم. سال ها بود که درد مردن و عذاب جان کندن را فراموش کرده بودم. از آخرین باری که مرده بودم سال ها می گذشت. اما من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم. گویی زخم های مرگ هنوز التیام نیافته بودند. دوباره گفت:"می خواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟" من در تردید بین شیرینی زنده شدن و تلخی مرگی که باز انتظارم را می کشید بودم، که او با دست هایش که از جنس دوست داشتن بودند مرا از اعماق مرگ به سطح زنده گی آورد و من عاشق شدم.... 

؛چند روایت معتبر از مصطفی مستور؛