تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو رفتنی است که ...

 

فرو رفتم به اون خاطره

وقتی با مقنعه و کاپشن سفید و "نگاهی نگران" در شمایل غزال کامل ترین بودی.

وقتی اومدی پا گذاشتی روی برف

که پا میذاشتی رو قلب من

که دستم و دراز کردم به سمت کائنات

که من می خوام پا به پای این خانم باشم

برف باریده بود سنگین! سنگینا!

تو راه تاریک برگشت، فقط تو بودی

که می اومدی با همون نگاه نگران

که رسیدی؟

می رسم.

و این سئوال همیشه با من و تو بوده؛ 

تو می پرسی رسیدی؟

من می گم: می رسم

تو باز می پرسی و من سکوت می کنم.

پس،

بباف موهاتو 

تا من نگاه کنم و لذت ببرم از دیدن تو، توی این همه آرامش

تا من به خودم تسلی بدم و بگم اگه هنوز خودم "نرسیدم" خیالی نیست، رفیقم رسیده ..

شاید اصل زندگی همینه واقعا. کسی چه می دونه؟ ها؟

شاید اصل زندگی من اینه که

فرو برم به اون خاطره ....

که یه روزی، یه روز برفی.....

سنگین نشسته بود رو زمین برف ... سنگینا!

پ ن 1: دوستان، عمر اینجا به پایان رسید. دیگه اینجا نمی نویسم.

پ ن 2: .........تمام.

 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۹ساعت 12:31  توسط هامون | 

39 سال تمام

تا 40 چجوری بگذره و ...

باشم یا نباشم....

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم بهمن ۱۳۹۹ساعت 15:17  توسط هامون | 

...

تو اتاق خودمم

توی جام

خونه پدری.

.... و به خاطراتم فکر می کنم 

.... و به حالم

که خرابم

که خسته م

اما هنوز شوق قدم زدن زیر بارون توی وجودمه

حتا اگه یاری نباشه به وقت دیوونگی هام

حتا اگه توی این خیابون فقط من باشم و من

خودم باشم و دلتنگی هام 

.... و به فردا فکر می کنم 

به اینکه چقدر کار نکرده دارم که نمی دونم می تونم انجام شون بدم یا می مونن رو دست و دلم ..

.... و به فرداهایی دورتر می اندیشم، زمانی که نیستم 

زمانی که میرم زیر خاک و دیگه جونی ندارم تا بنویسم و بنویسم و بنویسم....

تا بخندم و بخندم و بخندم 

تا بخورم زمین 

تا دوباره بلند شم 

تا دوباره و دوباره 

تا توقف همه چیز 

قطع ضربان قلب 

و نقطه. بدون سر خط.

اون موقع است که همه پای این کلمه ها می شینن تا کشف کنن یه همچین شبی وسط پاییز چی شده و چی بهم گذشته که این پست و گذاشتم

ولی می دونی رفیق، اینقدرا هم ساده نیست

کشف کردن سخته.

امروز جمعه است. آخرین جمعه آبان ۹۹

من بی کسی خودمو کشف کردم ..

راستی، سلام!

+ نوشته شده در  جمعه سی ام آبان ۱۳۹۹ساعت 0:59  توسط هامون | 

هر چی دوست داشتمودارم

راهی 

ع

د

م

میشه........

#عدم

#پاییز

#تلنگر

+ نوشته شده در  سه شنبه ششم آبان ۱۳۹۹ساعت 14:45  توسط هامون | 

پاییز جان سلام

همه شوقم امروز

وجودم و لبریز می کنی از عشق

پاییز جان

فصل محبوب من

ببار 

سخت ببار

به باریدن محتاجم

به ریختن و رفتن 

به خیس شدن

به تازه شدن

سخت محتاجم....

 

+ نوشته شده در  شنبه پنجم مهر ۱۳۹۹ساعت 10:54  توسط هامون | 

یک ماه مونده تا پاییز

فصلی که همیشه بند دلمو پاره کرده

فصلی نارنگیا، نارنجیا .. فصل دیوونگی.. بارون ... دو سیگار یه کبریتا ...

بیا پاییز

سخت بهت محتاجم

سخت به دیوونگی کردن و رها شدن محتاجم

بیا پاییز

بیا پادشاه فصل ها ..

 

+ نوشته شده در  شنبه یکم شهریور ۱۳۹۹ساعت 14:5  توسط هامون | 

 

هیچ چیز مطلقی وجود نداره

همه چیز نسبیه

پس

نمی تونم بگم بعد از سه سال قطعن به نقطه صفر رسیدیم

و 

نمی تونم بگم بعد از سه سال قطعن با همین رویه ادامه پیدا می کنه

نه.

نمی تونم مطمئن باشم.

هیچ وقت مطمئن نبودم.

و این به لطف تو در وجود من نهادینه شد

وقتی در اوج خواستن ات 

تو به خواب رفتی و من موندم با یه مشت حروم زاده / که نمی دیدم شون / فقط مشت می خورد به جونم

جوونی مو تو گرفتی

در حالی که همواره خواب بودی 

در حالی که نشئه توهمات ات بودی 

در حالی که ....

بسه.

 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۹ساعت 11:45  توسط هامون | 

«من واقعن نمی دونم کیا با چه سن و سالی اتفاقی یا غیر اتفاقی پاشون به اینجا باز میشه.راستش چندان مهم هم نیست.چون اگه جونی داشته باشم و گرفتاری های زندگی روزمره برام فرصتی باقی بذاره می خوام همه اون چیزی که به من گذشته رو بنویسم.جایی که باز هم میگم مهم نیست که خونده بشه یا نه. فقط می خوام بمونه این حرفا تا همیشه.»

اینا همه ش دروغ بود.

برای من هنوز خیلی چیزها مهمه که یکی ش خونده شدنه؛ وقتی میام می بینم اینجا یه خونه متروکه شده دلم می گیره. به خودم می گم بنویسم که چی بشه؟! 

بعد به خودم می گم بنویس که بمونه.

بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار !

دلم تنهاست .....

غمگینم ....

همه ش حس می کنم دارم بدون عشق می میرم ......

دلم .............

سلام ....

 

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۹ساعت 10:41  توسط هامون | 

مبتلا به گذشته پر ماجرا؛

رها شدن از قید حال؛

بی خیال فردا؛

این منم!

+ نوشته شده در  دوشنبه نهم تیر ۱۳۹۹ساعت 11:46  توسط هامون | 

وبلاگ نویسی؛ یکی از قدیمی ترین ابزارها برای ارتباط با دوستانم در دنیای مجازی یا

"یه نوستالژی که هنوز دست از سرش بر نمی دارم"

یا جایی برای طنین انداختن پت پت شمعی در جوار مرگ ...

یا چه می دونم چی بگم از کجا بگم 

دردمو با کیا بگم

بهتره که دم نزنم

حرفی از عشقم نزنم ....

چقدر دستم امروز رفت رو شماره ات

چقدر دستمو گزیدم که نگیره

که انگار این سگ دیگه قلاده نداره 

0936 .........

نه. 

برگرد.

برگرد به خودت.

رفته.

برگرد به خودت.

برگرد..............

یه کمی نفس بکش و سیگار

حالا دست تو داغ بذار

دوباره سیگار

حالا......

آروم باش آروم 

ای حال نامعلوم .......

باز فصل گرما

باز تبی که به جون تو افتاده 

که امان از میگرن

امان از خاموشی

امان از 

بگذریم

توی این باده، باده ای نیست

بگذر

برگرد

نفس بکش و سیگار.

آفرین پادشاه قدیمی!

آفرین مهدی با فتحه!

 

+ نوشته شده در  سه شنبه ششم خرداد ۱۳۹۹ساعت 13:59  توسط هامون |