+++++به دیوانه خانه شماره 5 خوش آمدید!++++++پست ثابت!!

                  

 

به دیوانه خانه شماره ۵ خوش آمدید!!

 

مدیریت محترم دیوانه خانه اوقات خوشی را برای شما دوستان عزیز آرزو می کند...

سه شنبه ها در دیوانه خانه شماره 5 با دکتر آژیدهاک..

 

آب بود.... کمم بود.... دیگه نیست...

 

 

 

Dead Can Dance

"مرده ها هم می رقصند...."

یا

"من از اون شکل ها می خواستم...که تو آسمون آبی شهر من ابرها می ساختند..."

.

.

.

نوشته دکتر آژی دهاک


 

 

اولی دستاش بالا بود. دومی زیر آب بود. سومی روی آب دنبال دومی و چهارمی نگاش به بالا بود.

اولی داد می زد فریاد می زد چون کار دیگه ای ازش بر نمی اومد. دومی پا می زد پا می زد چون اگه کار دیگه ای ازش بر می اومد هم اینجا جاش نبود.... سومی شیرجه می زد... دست می زد... پا می زد چون فقط اون بود که این کار ازش بر می اومد... چهارمی فقط حدس می زد.

سومی فقط می دونست که وقتی رو دریا راه بری زمین زیر پات چقدر سسته... دومی دیگه به " زمین زیرپاش" اعتقادی نداشت..... اولی صداش گرفت اما باز تلاش کرد...چهارمی داشت به ابرا که تو آسمون شکلای قشنگ می ساختند نگاه می کرد...حدسم می زد ..از رو ابرا حدس می زد...

دومی پیدا نشد.

سومی ناکام برگشت. خسته و کوفته. عرق ریزان و گریان. اونقدر که معلوم نبود کدوم گریه است و کدوم عرقه...

اولی دیگه نمی تونست حرف بزنه.. نه به خاطر فریاد هایی که زده بود...به خاطر بغض تو گلوش...

چهارمی اما آروم بود.ابرا رو می دید که به سرعت تغییر شکل می دهند...سفیدا سرمه ای می شوند....سرمه ای ها خاکستری.... خاکستری ها تیره می شوند و تیره ها بارون و تگرگ...

 

مردم کنار ساحل می گفتند بارونی که اون شب اومد در 100 سال اخیر سابقه نداشته...حتی یکی از پیرمردهای کنار ساحل ذکر کرد در 108 سال اخیر...

 

اولی نشست لب ساحل و گریه کرد.

سومی راه رفت.

چهارمی به دونه های بارون و تگرگ که به شیشه می خوردند خیره شده بود.

 

صبح که شد اولی کنار ساحل خشک شده بود. از بس که بارون شدید بود گل شده بود.

سومی گم شده بود یا خودشو به گم شدن زده بود.

چهارمی داشت آروم آروم خرده شیشه های شکسته شده رو جمع می کرد و گاهی  وقتها به ابرها که حالا سفید شده بودند نگاه می کرد و حدس می زد که دوستاش الان در چه حالیند...

دومی رو دید تو یه اتاق پر از ماهی....سقفاش ماهی...دیواراش ماهی..کفشم ماهی....یادش اومد دومی از ماهی متنفره...

اولی رو دید که شده مجسمه...خشکش کردند و قرار شده توی میدون اصلی شهر کنار ساحل نصبش کنند و همه مردم باهاش عکس یادگاری بگیرند...یادش اومد اولی از اینکه باهاش عکس بگیرند متنفره....

سومی رو اما ندید.

چهارمی با خودش گفت: "هر جا هست حتما حالش خوبه که ندیدمش."

شیشه های خرد شده از دست چهارمی ریختند روی زمین و دستشو زخم کردند. شیشه ها روی زمین تصویری ساختند که حتی چهارمی هم با وجود زخم شدن دستش متعجب شد.

 

تصویر 4 تا شب پره با بال های بلوری که دارند می رقصند... یکیشون غرق شده... یکیشون گل شده... یکیشون گم شده..آخری هم بالش زخم شده...


سبز باشید!

 

آمین خواهیم گفت!

"آمین خواهیم گفت!" 

یا

.

.

این یک اتفاق نیست! این یک جنگ هر هفته ای است...

هر سه شنبه...ساعت 22...با دکتر آژی دهاک

 

 


 

 

 

"برای رستگاری نژاد بشر آمین خواهیم گفت..."

.

.

 

این جمله ی معروف پدر بود. وقتی که مادر میز شام را آماده می کرد و همه اعضای خانواده در جای خود می نشستند پدر با این جمله  افراد را به سکوت دعوت می کرد و غذا را به سرد شدن....

خطابه های پدر همواره کسل کننده بودند. 10 دقیقه سخنرانی بی وقفه درباره دوره افول بشریت که هر از چند گاهی با جملاتی دعایی همراه می شد و همه افراد سر میز باید "آمین" می گفتند...

وفتی می گویم "باید" یعنی نبایدی در کار نیست...اگر "آمین" نمی گفتی "نباید" شام می خوردی..

آن شب هم وقتی که مادر به مناسبت کریسمس بوقلمون را آماده کرد و خواهرم بالاخره دست از جواب دادن به مسج هایش برداشت و سر میز حاضر شد پدر سخنرانیش را شروع کرد..

من به بوقلمون پخته شده خیره بودم و به اینکه چگونه یک مرد می تواند 21 سال هر شب یکسری جملات تکراری را بگوید و شاید حتی بیشتر.. بیچاره خواهرم که 25 سال و  مادرم که 28 سال است "آمین" می گویند...

 

-معلوم هست حواست کجاست؟؟؟

-بلی؟

-چی گفتی؟

-آمین!

-چرا مکث کردی؟

-مکث نکردم...

-10 ثانیه است که من جمله "ای پدر مهربان... این سرزمین  را از شر خشکسالی و این مردمان را از دروغ نجات بده" رو گفتم و تو می گی مکث نکردی؟

-پدر..

-برو تو اتاق ...درم ببند.امشب از شام خبری نیست.

-من دیگه آمین نمی گم...

-یعنی به نظر تو  سرزمین ما به خشکسالی دچار نیست و مردمانمان هم به دروغ مبتلا نیستند؟

-پدر ....من دیگه هرگز آمین نمی گم...

-حرفتو نمی فهمم؟

- من دیگه هیچ وقت.... سر هیچ میزی و بعد هیچ جمله ای از شما آمین نمی گم...

-تو چی گفتی؟

 

 

سال تحویل شد و صدای سرود "مری کریسمس" به گوش می رسید.  سرودی که توسط مردمانی که به قول پدر "از درون تو خالی " و به قول مادر " خسته" و به قول خواهر دیگه "حوصله سر بر" شده اند خوانده می شد.

 

 

 

آخرین باری که پدر را دیدیم همان شب بود.بعد از 1ساعت و 45 دقیقه بحث و جدل در حالی که کسی اجازه نداشت دست به بوقلمون بزند یا از پشت میز بلند شود خواهرم حرف نمی زد و با بی حوصلگی  "کریسمس" را با مسج به دوست پسرش تبریک می گفت و مادر به 3 ساعت و 25 دقیقه تلاش بی وقفه اش در آشپز خانه که چگونه از دهن افتاده است نگاه می کرد...

پدر از سر میز شام بلند شد و از خانه بیرون رفت. خواهرم یکراست به تخت خواب رفت و مادر به دور ریختن غذا ها و تمیز کردن آشپزخانه مشغول شد. من هم از شر نژاد بشریت و دوره افول آن ها... تزویر و دو رویی و ریا در خانواده های طبقه متوسط... خشکسالی و دروغ... مرگ هنر در جامعه ای به اصطلاح مدرن و اقتصاد بیمار کشور خلاص شدم و بیرون رفتم. چه خوب که هنوز هم مردمانی بودند که می شد همراهشان شد و با آن ها سرود "مری کریسمس" را خواند.

آخرین جملاتی که از پدر شنیدیم این بود:

"ای پدر مهربان... این پسرک شوم را به درک واصل کن. آمین"

.

.

 .

.

فکر می کنم این تنها باری بود که هیچ کس  "آمین" نگفت اما  پدر مهربان صدای پدرم را شنید. 

وسوسه برادر کوچک تر گناه است!

این پایان ماجرا بود...؟

 

 

با احترام تقدیم می شود به "باد" برادر "بیل" یا شاید هم "بیل"  برادر "باد".


 

خیر. این آغاز ماجرا بود.

 

 

 

 

+.منتظر باشید.

 


 

روزی روزگاری میخانه ای بود....

روزی روزگاری میخانه ای بود...

یا..

"ما چگونه ما شدیم؟!"


5 نفر وارد میخانه شدند...

مرد الکلی دائم الخمر. مردی با چکمه های چرمی. زن صورت زخمی که همیشه سیگار روی لبانش بود. پسر بچه ی چاقو به دست  و مردی که از یک گراز وحشی لگد خورده بود.

 

الکلی دائم الخمر سر اینکه چرا در دلستر لیموییش الکل نیست دعوایش می شود....آن قدر کتک می خورد که فردای آن روز وقتی در کوچه به هوش می آید از شب قبل چیزی یادش نمی آید.دوباره به همان میخانه می رود و این بار به خاطر اینکه چرا در دلستر هلویش الکل نیست دعوایش می شود. آن قدر کتک می خورد که باز هم فردای آن روز چیزی یادش نمی آید. شب سوم هم به همان میخانه می رود و این بار سر اینکه چرا کلن الکل نیست دعوایش می شود. آن قدر کتک می خورد تا می میرد.اصطلاح "تا سه نشه بازی نشه" از همین زمان بود که وارد ادبیات کشور ما شد..

 

مردی با چکمه های چرمی وقتی حاضر نمی شود چکمه هایش را از پایش در بیاورد وقتی می خواهد روی تخت بنشیند دعوایش می شود. آن قدر کتک می خورد که از جکمه های چرمیش متنفر می شود.در حیاط خانه خود آن ها را درون آتش می اندازد اما چکمه هایش چرمی است پس نمی سوزد. او می ماند و آتشی که هر کاری می کند خاموش نمی شود. روز بعد مرد  را سوخته در خانه اش می یابند در حالی که در یک دستش چکمه های چرمی سالم و در دست دیگرش یک سطل آب یخ است که گویا برای خاموش کردن آتش ها آماده کرده بود. از همین زمان بود که "چالش سطل آب یخ" وارد ادبیات کشور ما شد..

 

زن صورت زخمی که همیشه سیگار روی لبانش بود وقتی می خواست قلیان بکشد سیگارش را از روی لبانش بر نداشت. اهالی میخانه این کار را توهین به نوامیس خود دانستند پس آن قدر او را کتک زدند که سیگار وارد دهان و از آنجا به حلق و از آنجا به مری و از آنجا به روده ی زن وارد شد. سیگار به طرز شگفت انگیزی خاموش نشد و روده ی زن را آتش زد. زن در شکمش احساس سوختگی کرد و 48 ساعت بعد مرد.  اصطلاح "دل سوخته" از همین زمان بود که وارد ادبیات کشور ما شد...

 

پسر بچه چاقو به دست به فکر فربه کردن قلیان بود.ناخواسته انگشت وسطش را برید. خون فواره زد. خون به در و دیوار میخانه پاشید. او را بیرون انداختند و پسر بچه بدون انگشت وسط در حالی که خون از دستانش می آمد تا خانه پیاده رفت. کارآگاه که به دنبال قاتلی می گشت رد خون را در خیابان گرفت و به خانه پسربچه رسید.  دستور دستگیری پسربچه را داد اما پسر بچه در تخت خواب بدون انگشت وسط مرده بود. کارآگاه نتیجه گرفت که پسر بچه با انگشت وسط خود کسی را کشته است و سپس عذاب وجدان گرفته و خود را نیز کشته است. "انگشت وسط" از همین زمان بود که معنی بدی در کشور ما پیدا کرد...

 

مردی که از یک گراز لگد خورده بود خسته و کوفته روی تخت نشست. او به این فکر می کرد که چگونه از آن گرازوحشی انتقام بگیرد. زیر لب به گراز وحشی فحش های "چیز دار" می داد. از قضا در تخت کناری او  7 نفر از سران "انجمن حمایت از گرازان وحشی" نشسته بودند. 7 نفر صدای مرد را شنیدند. او را کتک زدند و با خود به خارج از شهر بردند. وارد اتاقی کردند که پر از قفس هایی بود که درون آن ها آدم بود و ماموری بین آن ها راه می رفت و به آن ها "فحش های چیز دار" می داد. او را در قفسی خالی انداختند و در را به روی او قفل کردند. آن ها گفتند این سزای کسانی است که با گراز ها اینگونه برخورد کند. اصطلاح "خوبه خودت گراز بودی یه آدمی بهت فحش های چیز دار می داد ؟!" از همین زمان بود که وارد ادبیات کشور ما شد. ...

 

 

سال ها بعد آن میخانه تعطیل شد.

به خاطر ممنوع شدن قلیان.

 

 

+با احترام تقدیم به کویینتین تارانتینو.

از هر نظر معمولی

 آخرین ساعت های دوشنبه بود.هوا نه اونقدر گرم بود که عرق بریزی نه اونقدر خنک که بتونی راحت بری بیرون. این بار چیزایی پوشیدم که توش راحت باشم." راحت باشم" یعنی "به کسی مربوط نیست که چرا این سه رنگ که با هم ست نمی شند رو پوشیدم".  "این سه رنگ" یعنی سفید و سبز و طوسی. سفید یعنی کفش. سبز یعنی تی شرت. طوسی یعنی شلوار. البته هستند کسانی که معتقدند این سه رنگ ست می شوند اما "نیستند کسانی که" ها خیلی  بیشتر از "هستند کسانی که" ها هستند. حال کردید چه جوری "هستم نیستم" رو صرف کردم براتون؟!

این "هستم" ها رو باید بگم چون تا چن دقیقه دیگه نیستم.

مستقیم میرم بالا. بالا یعنی پشت بوم. طبقه 18ام. ارتفاع تا سطح زمین بیشتر از 60 متر. احتمال مرگ در اثر سقوط نود و نه درصد. 

وامیستم لبه جان پناه. میرم روش. 90 سانتی متر دیگه به ارتفاع اضافه شد. حالا دیگه شد صد در صد. احتمال مرگو میگم... دستامو باز می کنم.. چشمامو می بندم....می دونم کلیشه ایه اما کلیشه هم قبل اینکه بشه کلیشه نو و تازه بوده... بعدشم از اون بالا مدل دیگه ای پایین نمی پرن ...هر کی جز این گفت چرت گفته...

 

در هشت و چهار صدم ثانیه ای که طول کشید تا سقوط کنم تمام زندگیم را مرور کردم و آدم هایی که می شناختم را از نظر گذراندم...

شاید ندونید که وقتی به مرگ نزدیک می شید هر چقدر هم زمان کوتاه باشه می تونید تمام زندگیتون رو مرور کنید.. همه آدم هاش با تمام جزییات و خاطراتش.. همه آدم ها یعنی همه آدم ها.....راننده تاکسی ای که از شما 200 تومان کرایه اضافه گرفته بود به خاطر اینکه پول خرد نداشت.... مرد قد بلند سامسونت به دستی که سیگارش رو جلوی پای شما خاموش کرد....دست فروشی که به شما دی وی دی سوخته فروخته بود و دیگه پیداش نکردید... حتی اگه این زمان هشت و چهار صدم ثانیه باشه که به سرعت در حال تبدیل شدن به سه و دو یک صدم ثانیه است شما همه آدم ها رو مرور می کنید...

تو اون زمان کوتاه دنبال یه نفر به خصوص بودم... البته وقتی می گم به خصوص باید اینو اضافه کنم که تعریف من از "به خصوص" احتمالن کمی با شما فرق داره...یکی که نه قد زیاد بلندی داره... نه چشمهای رنگی... نه صدای خاصی داره...نه قیافه منحصر به فردی....یه جورایی می تونم بگم "از هر نظر معمولیه" اصلن...

 

 

 

وقتی فقط 4 صدم ثانیه مانده بود تا سقوطم به پایان برسه ومورچه ها بزرگترین موجودات عالم شده بودند اون وقت بود که پیداش کردم...دیدمش... لمسش کردم.... بوش کردم.... پرسیدم ازش : "تو کی هستی اصلن؟"  با لبخندی گفت : " من از هر نظر معمولی هستم"

اما نه واسه من...

 

 

یه وقتایی نمی خوای زمان بگذره چون همه دنیات رو پیدا کردی...اون وقتاس که خیلی زود میگذره...شاید در حد همون 4 صدم ثانیه..

 

 

سه شنبه شد.

بلی رسم روزگار چنین است.

هملت مرغ!

هملت به روایت آرش دادگر را ندیدن خطاست!

تماشاخانه ایرانشهر. 25000 تومان. ساعت 20:30. مدت زمان اجرا:120 دقیقه

عدم کن! قسمت چهارم...

عدم کن...قسمت چهارم..

یا..

نکن با ما بازی...با ما چرا بازی؟!


 

مسواکم همیشه تو دستشویی بود اما چن وقته که تو آشپخونه اس..یخچالم همیشه تو آشپزخونه بود اما الان تو اتاقمه..یه تخت همیشه تو اتاقم بود که الان تو حیاطه...تو حیاط خونمون یه درخت سیب داشتیم که الان اومده تو انباری..انباری ما یه موتور خونه داشت که الان رفته تو کوچه مون...کوچه مون کلن رفته تو یه خیابون دیگه...اون یه خیابون دیگه جایی نرفته سر جاشه فقط سر و ته شده شده "نوبایخ".

اینجا خیلی وقته که هیچ چی سر جای خودش نیست

حتی من .حتی تو..

هر کدوممون تو یه جای این خونه داریم زندگی می کنیم اما خیلی وقته همدیگرو ندیدیم...صدای همو نشنیدم..حضور همو حس نکردیم.نکنه رفتی یه خونه دیگه داری زندگی می کنی؟ نکنه رفتی یه "نوبایخ" دیگه؟ پ چرا من نفهمیدم که کی رفتی؟ اصن نکنه من رفتم؟!

همه چیز از وقتی شروع شد که تو مسواکمو جا به جا کردی..تو بازیو شروع کردی و من ادامه دادم...من ادامه دادم و تو بازی کردی..

حالا هر دومون...گمیم انگار...

عدم کن! قسمت سوم!

خیلی وقته دیگه ساعت اتاقم 8:20 دقیقه نمی شه...

ا...شد!

عدم کن قسمت دوم...!

 

نمی دونم چرا 5 دقیقه پیش ساعت 10 بود ولی الان 11:39 دقیقه است...؟

عدم کن!

هفته خاکستری...

یا..

وقتی دکتر آژی دهاک پس از مدت ها سکوت با فلسفه "عدم کن" وارد می شود!


 

 

اگه که یکشنبه این هفته که میاد چهارشنبه باشه....اون وقت شنبه میشه سه شنبه....جمعه میشه دوشنبه...پنج شنبه هم میشه یکشنبه...

 

حالا سوالی که الان پیش میاد اینه که یکشنبه چه جوری هم چهارشنبه است هم پنج شنبه؟!

 

همچنان امیدوارید و +؟!

مردی که همه را می شناخت...

داستان مردی که همه را می شناخت..

نوشته دکتر آژی دهاک


 

یکی بود یکی نبود..

در شهری دور مردی بود که در چشم هر کس زل می زد او را می شناخت... می توانست تمام گذشته آن شخصیت را دریابد.اگر در مترو نشسته بود می دانست که پیرزنی که مقابلش نشسته است را دقیقن کجا و چگونه دیده است...می توانست بفهمد آن پیرزن نامش چیست...چند بچه دارد؟ آیا شوهرش فوت شده است یا زنده است؟...پلکش به چه علت با حالت عصبی وار می پرد؟چرا غمگین است یا چرا می خندد و غیره و غیره..

همه این اطلاعات در مغزش طبقه بندی شده بود..اطلاعات مربوط به نام و نام خانوادگی و در مجموع اطلاعات شناسنامه ای یک بخش بودند و اطلاعات مربوط به سلائق و علائق در یک بخش دیگر و اطلاعات مربوط به رفتار ها و عادات و اخلاق در بخشی دیگر.

اما او یک مشکل بزرگ داشت..

به جلوی آیینه که می رفت  هیچ نظر و هیچ ایده و هیچ شناختی درباره تصویری که می دید نداشت..

این غریبه با موهای مشکی پر کلاغی کیست که به او زل زده است؟چه جور شخصیتی است؟ چه گذشته ای داشته است؟ این لبخند مسخره چرا روی صورتش است ؟

او حتی نام آن شخص را هم به خاطر نمی آورد و همین بزرگترین درد زندگیش بود که همواره عذابش می داد..

وی تصمیم گرفت که هرگز به آیینه نگاه نکند... پس تمام آیینه های خانه خود را از از بین برد و نابود کرد..

اما مشکل فقط این نبود..

شیشه های مترو و اتوبوس و آیینه های تاکسی ها انعکاس تصویرش را نشان می دادند..پس تمام شیشه های مترو و اتوبوس و آیینه های تاکسی را از بین برد و نابود کرد..

اما مشکل فقط این نبود..

ویترین های مغازه هایی که سرتاسر شیشه بودند و حتی ال سی دی هایی که پشت ویترین مغازه ها وجود داشتند انعکاس تصویرش را نشان می دادند...پس تمام شیشه های ویترین های مغازه و ال سی دی های پشت ویترین ها را از بین برد و نابود کرد..

اما مشکل فقط این نبود..

هر وقت که به استخر می رفت انعکاس تصویرش را در آب آن  می دید پس آب تمامی استخر های موجود در شهرشان را خالی کرد ...

اما مشکل فقط این نبود...

هر گاه که به چشم کسی زل می زد تا شخصیت او را بشناسد انعکاس تصویر خود را درون چشمان طرف مقابل می دید ...

پس تمامی مردم را یکی پس از دیگری کشت و نابود کرد..

حالا دیگر او مانده بود تنها در شهری بدون آیینه....بدون شیشه...بدون ویترین....بدون آب... و البته بدون انسان..

درد دیگری شروع شده بود...

او مردی بود که همه را می شناخت...اما اکنون "همه" ای  نمانده بود تا بشناسد..کسی نبود تا درچشمانش زل بزند و گذشته اش را در یابد..هیچ کس نمانده بود تا این مغز پر اطلاعات بتواند جست و جو کند و به نتیجه برسد..

 

پس  خود را کشت.

پایان

 

+نام دیگری برای این داستان: چگونه نسل انسان منقرض می شود؟!

+تقدیم به مارتین مک دانا

 امیدوار باشید و +!



یک روز در کافه ای در خیابان گاندی..!

وقتی که  مارتین اسکورسیزی و استیون اسپیلبرگ و جیمز کامرون در کافه ای در خیابان گاندی تهران برای هم شاخ بازی در می آورند...!

 

اسکورسیزی: آخه اینکه دیگه بحث نداره کی شاخ تره...من اگه نبودم الان رابرت دنیرو رفته بود تو خیابون شریعتی یه دونه ساندویچی زاپاتا تو پرانتز شعبه اصل زده بود...اون دی کاپریو هم تو مترو خط یک داشت لواشک ها و آلوچه های مامان شمسی با آرم استاندارد ترش و خوش مزه فقط 1000 می فروخت...

جیمز کامرون: ببخشیدا...اما دی کاپریو که با تایتانیک من معروف شد....

اسکورسیزی: زر نزن مرتیکه....اگه من نبودم هنوز داشت نقش جوون های مزلف عاجق پیشه رو بازی می کرد...

اسپیلبرگ: مارتی....بی ادب نشو دیگه دادا...خدایی من فقط فیلم خوب هامو بخوام اسم ببرم 10 دقیقه طول می کشه...شروع کنم؟! 1) آرواره ها...

اسکورسیزی: تو (...) نخور....داور کن شدی امسال جوگیر شدی باز؟ من اصلن کنو جزو حبوباتم حساب نمی کنم..!

اسپیلبرگ: 2)برخورد نزدیک از نوع سوم....3) ای تی...

کامرون: جفتتون سابیدید به الک....من با فروش آواتار و تایتانیک می تونم نیمکره شمالی جهانو بخرم...وای که چقد دلار دارم من....

اسکورسیزی: تو اگه عرضه فیلمسازی داشتی که بین دو تا فیلمت 15 سال فاصله نمی افتاد...بنگی..اگه به فروشه که ده نمکی الان بهترین کارگردان باید باشه..

اسپیلبرگ: 4)ایندیانا جونز قسمت اول5) ایندیانا جونز قسمت دوم 6) ایندیانا جونز قسمت سوم!

اسکورسیزی: تو فقط فیلم می سازی پشت هم استیو عین سیروس مقدم....!شعور نداری اصن...

کامرون: حرصتون گرفته؟! بدبخت با یه خط داستان 11 تا اسکار گرفتم....مارتی تو که یه دونه اسکار گرفتی به زور خفه شو!

اسپیلبرگ: 7) پارک ژوراسیک 1 8) پارک ژوراسیک 2

اسکورسیزی: برو بابا دلت خوشه...اسکارم حزو حبوبات حساب نمی کنم من...

اسپیلبرگ: 9) نجات سرباز رایان.....10) هوش مصنوعی...11)اگه می تونی منو بگیر...

اسکورسیزی: استیو تو اگه عرضه داشتی که نمی رفتی (...) بزنی به تنتن...روح هرژه ترکید تو قبر....

کامرون: مارتی تو هم اگه عرضه داشتی نمی رفتی "هوگو " بسازی....مردک تو گنده لات نیویورک بودی...رفتی کار کودک می کنی؟! ترلان پروانه رو هم دعوت می کردی جا دختره بازی کنه فیلمت بیشتر می فروخت...!

اسپیلبرگ: 12) جنگ دنیا ها....13) اسب جنگی....14) لینکن....بازم بگم؟!

کامرون: دیگه نداری که بگی...

اسپیلبرگ: چرا...فهرست شیندلرم هست....تازه من تنها کسی بودم که با کوبریک رفیق فاب بودم...به هم شبا قبل خواب فحش های بد بد می دادیم و شوخی های ناجور می کردیم...

اسکورسیزی: برو گم شو....یار می کشی واسه من؟!

اسپیلبرگ: خودت گم شو بد بخت پیر ..

کامرون: وای من چقد دلار دارم...وای دلار...

 

(ناگهان تارانیتنو با کلاه وسترن وارد کافه می شود و با اسلحه خود 3 تیر هوایی شلیک می کند)

-Shut the (…) up you old guys! Go to hell and (…) yourself!

( همه مشتریان به همراه اسکورسیزی و کامرون و اسپیلبرگ از ترس فریاد می زنند و به سرعت از کادر خارج می شوند.)

 

تارانتینو در حالی که لبخندی می زند به پیش کافه چی می رود و می گوید: "داداش لیموناد داری؟!"

 

+پایان


پ.ن: این بلاگفا واقعن لعنتیه! ببخشید که دیر شد !

من عنتلکت هستم پس هستم!

دو نوشته عن تلکت طور تقدیم به همه عن تلکت بازای خسته..!




وقتی که عباس کیارستمی وارد می شود..

یا..

یک گفت و گو در بی زمانی و بی مکانی بین 2 عنتلکت جوان و یک مخالف..!


 

-ببین عزیز من...حرف من همیشه سر جاشه..من تاریخ سینما رو به دو قسمت تبدیل می کنم...قبل از کیا رستمی...بعد از کیارستمی..

-اگزکتلی رایت! البته اصلاح می کنم حرف دوست عزیزمو...قبل از استاد...بعد از استاد..

-اصلن موافق نیستم..بابا ایشون هنوز بلد نیس کات بده...دوربین از دستش می افته هم کات نمی ده...این چه وضعیه آخه؟

-من میگم کیارستمی باعث کاتارسیس شده تو سینما...اون از کات ندادن می خواد به یکنواختی و تجربه برسه...اکسپریمنس..فیلم برا اون مث یه لحظه می مونه.....جاست ا سکند!...شما زیر درخت هلو رو دیدی؟!

-چه ربطی داره؟اون که مال طهماسب و جبلیه..

-اکس کیوز می...زیر درخت گیلاس..

-منظورت طعم گیلاسه دیگه؟

-او اگزکت لی....طعم گیلاس...انقدر این فیلم آبتسره است...که وقتی تموم شد حس کردم گیلاس دارم می خورم..مث تابلو های اکسپرنیونیستی...مث یه سفر به درون...سفر برای رسیدن به یک کشف..

-آقا چه ربطی داره؟ یعنی چی اصلن؟ چی میگید؟ این آدم حتی عینکشم در نمی اره ...همیشه پشت ماسکه...از چی حرف می زنید؟

-می دونی عباس کیارستمی بدون عینک مث چی می مونه؟

-مثل چی؟

-مثل فیلمسازی بدون دوربین فیلمبرداری...اون عینک با استاده که معنا پیدا می کنه..

-من که نمی فهمم..معنی نداره...

-اگه شما نمی فهمی دلیل بر بی معنا بودن "استاد" نیست...شما بی معنا هستی...

-این چه طرز نقد وبرخورده؟ اصلن شما "شیرین" رو دیدی؟

-کدوم شیرین؟ فامیلیش چیه؟

-بیا...حتی فیلماشم ندیدید دارید "استاد استاد" می کنید..

-او مای گادنس.... شیرین د مووی بای عباس؟ اون که انقلابی ایجاد کرده تو فیلمای ضد داستان...

-یعنی چی؟ هر چی زنه بذاری داستان شیرین رو گوش بدند بعد از اشکاشون کلوز اپ بگیری؟ روشنفکر بازیه؟ اگه من اینو ساخته بودم یه نفرم نمی دید که..

-معلومه...چون پشت هر نگاه زن حرفیه...پشت هر قطره اشک..پشت هر کلوز آپ..و چه انتخاب هوشمندانه ای..چه داستانی...

-چه انتخابی...چه انتخابی....اگزکتلی رایت!

-شیرین می تونه نماد هر کدوم از زنای سرزمینمون باشه...همشون که رنج دیدن..

-اوری بادی سافرد..

-همشون خسته شدند ..

-اوری بادی تایرد..

-و حتی دیگه رمقی براشون نمونده..

-اوری بادی سو تایرد..

-بس کنید این بساط روشنفکر بازیتونو...اون هیچی...فیلم آخرش..."مثل یک عاشق" چی؟ راجع به اون چی دارید بگید؟

-درست نمی گی عزیز من....حتی اسم فیلمم درست نمی گی...لایک ساموان این لاو..

-خب که چی؟کل فیلم  رو هواس...نه داستانی...نه شخصیت پردازی...نه درامی..دو ساعت فیلم یه پیرمرد و یه دختر ژاپنی و اون پایان بندی؟!

-تو درک شاعرانه نداری...برای ساخت چنین فیلمی باید شعر دونست...باید رنگ دونست...باید هنر رو حس کرد..اگه می خوای قصه گوش کنی برو بشین سریال ببین ...تو داری فیلمی از کیارستمی می بینی..اینا همه نماده...همه نشانه است برای اونا که می فهمند...شیشه...شکستن ...سنگ...پیرمرد..یاد چی می افتی؟ ذهنت بسته است... نمی فهمی..

-زدی تو پرش...با کسی که چشم عقلشو بسته نمیشه راجع به استاد دیسکاشن کرد...

(ناگهان در باز می شود و عباس کیارستمی داخل می شود و به طرف این سه نفر می رود.)

-چشمام درست می بینه؟؟

-اوه مای گادنس ...وات د (...)! هی ایز عباس...


(عباس کیارستمی با عصبانیت به سمت این دو عنتلکت و یک مخالف می رود و در حالی که عینک دودی اش را در می آورد فریاد می زند):

" بچه (...)ها! بس کنید دیگه... چقد (...) می گید!...بابا من کی این چیزا رو گفتم تو فیلمم؟...یه نفرم از این همه منتقد و جشنواره فهمید (...) ساختم دارید خفش می کنید... بیا بریم پسر.. با هم بریم فری کثیف دو تا ساندویچ بزنیم حال کنیم...."

 

پایان

 

 

+ما منکر صاحب سبک بودن کیارستمی و افتخارات ایشان نیستیم...ما چیز دیگری را نقد کردیم....


 مکالمه تحیر انگیز جواد و داوود در باب "موسیقی اصیل ایرانی"...


 

جواد و داوود در حالی که زیر آلاچیقی در پارک نشسته اند و بستنی قیفی می خورند از دور جوانی را با چهره ای خشن می بینند که با اینکه هدفون در گوشش است صدای موسیقی اش را می شنوند وتی شرت مشکی رنگی پوشیده که روی آن نوشته شده:slipknot

...جوان در حالی که به آن ها نزدیک می شود هد می زند و از دایره دیدگان آن ها خارج می شود...مکالمه شروع می شود..

-داوشی...میگم این یارو یه چیزیش میشه ها...

-چه چیزیش میشه؟

-خطر مطر نداره؟

-نه بابا...اینا از اونان که می خوان بگن خیلی شاخن..نظر منو بخوای از موسیقی اصیل ایرانی دور موندن..

(داوود با حیرت جواد را نگاه می کند)

-این چیزا رو ا کجا یاد گرفتی؟موسیقی اصیل ایرانی عنه؟

(جواد لیسی بر بستنی اش می زند و می گوید)

-آره دیگه...ریشه مشکلامون تو فراموشی گذشته هامونه...فراموشی ریشه هامونه..مشکل از ریش نیست...از ریشه است دادا..

-بابا ایولا داری...میگم سوات موات داری بفهمی رو پیرهن پسره چی نوشته؟

-آره دادا...ترجمش میشه :"خوابی یا نه؟!"

-تو هم خوب عنتلکت بازی بلدیا..(قیافه اش را جدی می کند )یکی از اون اصالت های موسیقی مونو می ذاری برامون؟

(جواد و داود با صدایی بلند و احمقانه می خندند و جواد 6600 خود را در می آورد و تراک "رنگ چشات عسل" از داوود بهبودی را پخش می کند.)

 

 امیدوار باشید و +!

 

 

رنگ چشات عسل...طعم لبات عسل...اسمت که شیرینه اونم بذار عسل..!


۳ پست متنوع من باب موضوع شیرین موسیقی...


مکالمه حیرت انگیز ساسی مانکن و علیشمس من باب فلسفه وجودیشان!

 

ساسی مانکن و علیشمس در حالی که در خانه مجردی ساسی روی مبل لم داده اند و در حال خوردن "چیپس" به همراه "ماست موسیر" هستند که ناگهان مکالمه شروع می شود.

-می دونی وقتی چیپس می خورم یاد چی می افتم؟

(علیشمس در حالی که دماغش را می خاراند با حیرت به ساسی نگاه می کند) یاد اون پارتیه که اون (...) با (...)؟!

-نه...

-یاد اون یکی پارتی اولیه که (...)!؟!

-نه بابا...اونم نه..

-یاد اون عروسیه که (...)!؟

-نه اونم نه..

-پس یاد چی می افتی؟

(ساسی در حالی که یک چیپس را درون ماست موسیر فرو می کند می گوید): یاد اینکه آخه کره بز!تو هنوز نفهمیدی من نباید چیپس بخورم....هیکلم بهم می ریزه..

-خب بریزه مگه چی میشه؟

-اون وقت دیگه ساسی "مانکن" نیستم!

(هر دوبه طرز احمقانه ای می خندند و باز هم چیپس می خورند)


 

آشنایی با گروه ارکستر "دیش دارام دام دام "....برگزار کننده مجلل ترین عروسی ها و مراسم های شما..

خواننده اصلی گروه با نام "هومن" کت و شلوار طوسی تنگ و براق با پاپیونی طوسی تیره تر رو با لباسی صورتی که پوشیده هارمونی عجیب و غریبی ایجاد کرده.....یک ریش لنگری بدون سیبیل نیز دارد...این خواننده در طول کنسرت از کلمه هایی نظیر "عجب شبی شده امشب!" یا "خانم خوشگلای مجلسو نمی بینم وسط سالن؟!" یا "اگه نیاید وسط میریما!" و  یا حتی "از اون ته سالن صدای دستا نمیادا.... آقا موز نخور.." استفاده می کند  و سوادی در حد خواندن اعداد برای اعلام شماره پلاک های ماشین مهمانانی که رو به روی در پارکینگ دیگر خانه های اطراف پارک کرده اند دارد ...هومن در اصل دانشجوی اخراجی از رشته مهندسی "تحلیل زیر ساخت های جلبک سازی در صحرا های عربستان" دانشگاه آزاد صفا دشت است که دو ماه است تصمیم گرفته که پاش رو به دنیای موسیقی بذاره..بهترین تجربه خواندن او در جمع خانواده وقتی که 7 سالش بوده است که ترانه زیبای "دیگه توی وان حموم نمی خوام گریه کنم" رو با احساس فراوان خوانده و تشویق فراوان شده..

کیبوردیست گروه با نام "فرید" ملقب به "فرید ژیگول" که در ترانه های سخت و مهمی چون "امشوشوشه" در گفتن الفاظی چون "جونم!" یا "دستای بندری بیاد بالا" یا حتی"ولک سیا!" نقش همخوان هومن رو داره و به او کمک می کنه به خوبی می تونه آکورد ها رو بگیره!... او که عینک "وودی آلن طوری" بر چشم دارد(روشنفکر نمایی)پیراهن سفید-طوسی راه راه خود را با شلوار طوسی براق خودش ست کرده(به طوری که یاد "گور خر" می افتید) و مدل موهای "سیخ تو پریز" رو برای خودش برگزیده..او هم دانشگاهی "هومن" بوده که به دلیل عدم موفقیت در انتقالی گرفتن از صفا دشت به شعبه تهران-مرکز ترک تحصیل کرده است..

بیسیست گروه با نام "تورج" ملقب به "تورج سه انگشتی" چرا که با سه انگشت می تواند گیتار بیس بزند موهای بسیار بلندی دارد و هنگام بیس زدن قیافه اخم ناک به خود می گیرد و گاهن دیده شده کمی هم سر تکان می دهد به نشانه "هد زدن"..او پیراهن طوسی براق با شلوار مشکی و پاپیون گل بهی رنگی را ست کرده است...او در گروه خود دانش موسیقیایی بالایی(در حد دانستن ترتیب "دو ر می فا سل لا سی" ) دارد و سرمایه اصلی تشکیل این گروه از او بوده چرا که پدرش از کارخانه داران مهم کشور می باشد..بزرگ ترین افتخار تحصیلی "تورج" برای بار 11 ام امتحان آیین نامه رانندگی را قبول شدن است...

و در آخر "رامین"  که مسئولیت "ساوند اسپیشیال افکتز!" یا همان جلوه های ویژه صوتی-تنظیم ترانه ها-انتخاب ترتیب ترانه ها(اینکه اول "نازی جون" رو بخونند یا "آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی؟!")-تنظیم ارتفاع بلند گو ها جوری که برای قد خواننده ها مناسب باشد  و حتی گاهن دیده شده نقش مهم و تاثیر گذار "مجلس گرم کنی" به وسیله "دست زدن" و "سوت کشیدن" بر عهده اوست...یکی دیگر از وظایف مهم او لینک شدن بین "پدر داماد" و "هومن" است چرا که اگر خانواده داماد یا عروس احساس کسلی کردند و ترانه ای را در خواست کردند خیلی زیر پوستی از جلوی سن رد شود و در گوش هومن آروم بگوید :"سابیدی به الک با این آهنگت...برو بندری تا ننشستن همین 4 نفر هم" ...او کت و شلوار و پیراهن و پاپیونی سراسر قهوه ای پوشیده است چرا که احساس پر اهمیت تر بودن نسبت به دیگر اعضای گروه می کند..

 

 آیا دوست ندارید مجالس و مراسم عروسی خود را به این گروه واگذار کنید؟!


یه زمانی هم این طوری مد شده بود... نام ترانه ها "اعتراضی و جنجال برانگیز" (جهت فروش بیشتر و عوام فریبی که "یعنی چی می تونه خونده باشه؟!") و مضمون ترانه ها "عجقم عزیزم...دلم برات تنگه مگه قلب تو از سنگه؟!")

دموی کوتاهی می بینیم من باب مثال:

 

 

انتظار ها به پایان می رسد..

 

آلبوم پدیده جدید موسیقی کشور...

احسان عاصی...(تصویر اخم ناک احسان نشان داده می شود که فریاد می زند و در همین حال نام آلبوم با فونت مشکی رنگ روی صفحه تایپ می شود و در پس زمینه نیز چند قلب بادکنکی طوسی از آسمان به زمین می آیند.)

 

"فریاد معترضی که تک و تنها زندانی شده است....در قفس!"

 

(در حالی که تصویر های دیگری از احسان در حال فریاد زدن در حالی که درون یک قفس است را میبینیم ترک لیست های آلبوم هم روی صفحه تایپ می شود. )

1)فریاد یک زندانی (پاره ای از ترانه: من توی زندون دلم فریاد زدم :"عاشقتم عزیزم...!")

2)زندانی معترض(سبک موسیقی راک)(پاره ای از ترانه: من توی زندون دلم فریاد زدم:"عاشقتم لعنتی...!")

3)فریاد یک معترض زندانی(سبک موسیقی پاپ)(پاره ای از ترانه:دوست دارم دیوونه...همه می دونن حتی دیوار این زندونه!)

4)اعتراض زندانی به یک فریاد (پاره ای از ترانه:به یک فریاد....به یک فریاد...فقط به یک فریاد می گویم دوستت دارم)

5)اعتراض زندانی با یک فریاد(پاره ای از ترانه):با یک فریاد ...با یک فریاد...فقط با یک فریاد می گویم دوستت دارم)

و شاه ترک آلبوم:

6)فریاد معترضی که تک و تنها زندانی شده است.....در قفس!(سبک موسیقی:دکلمه با صدای نیوشا همان عجق مذکور که پس از مرگ احسان در قفس داره نامه هاشو می خونه)(پاره ای از ترانه:رو در و دیوار این زندون....با چوب خطایی که گذاشتم...همش از تو یادگاره...توی این قفس...منو تنها نمی ذاره...)

 

احسان زور می زند و میله های قفس را از هم دور می کند و از قفس خارج می شود و در نور محو می شود.(نماد مرگ و رسیدن به رستاخیز)

منتظر باشید...

به زودی..


تا پستی دیگر...امیدوار باشید و +!

سه گانه آژی دهاک

طبق قولی که دادیم سه شنبه ها ساعت ۱۰ (این هفته کمی زود تر)گزیده ای از مطالب رو در اینجا قرار می دهیم...

۳ پست رو انتخاب کردم که یکیش با موضوع تبلیغاته...یکیش موضوع ورزش...و یکیش سکانسی در باب آشنایی نسوان و رجال...!

تقدیم به مارتین مک دونا به خاطر نمایشنامه فوق العاده مرد بالشی و فیلم خیلی خوب "در بروژ" و خوب "هفت روان پریش"...


 من باب تبلیغات:

برندی در تبلیغات کنکور ایران وجود داره که از زمان قبل از میلاد مسیح در حال فعالیته و کسی در ایران نیست که این جناب "کاظم قلم چی" و "کانون فرهنگی آموزش" را نشناسه...

کانون از اونجایی که سابقه داره اکثر بار تبلیغاتش رو می ذاره روی پیشینه اش و افتخار می کنه به برنامه ای که از دوران ما قبل تاریخ داره اجرا میشه و هر سال داره بهتر میشه و یکی دیگر از جنبه اصلی تبلیغاتش اینه که رتبه های برتر کنکور هر کدام چند روز یا چند دقیقه کانونی بوده اند رو با شدت هر چه تمام تر بکوبه تو صورت بقیه!

روایت داریم که یک روز رتبه 1 تجربی کشور از چهار راه ولی عصر داشته عبور می کرده که در همون زمان و در همون مکان به دلیل فرسایش کف آسفالت پیاده رو های چهار راه ولی عصر بر اثر تردد بیش از حد موتور سیکلت بند کفشش باز میشه و محبور میشه تا لب یه سکویی بشینه تا بنندتش و بر حسب اتفاق اون سکوئه سکوی متصل به دفتر قلم چی بوده و دوربین ها از این صحنه عکس می گیرند و جناب آقای قلم چی هم در تبلیغات پس از کنکور می نویسند:" رتبه 1کنکور تجربی کشور هم کانونی بوده است!" حالا اینکه ما تحت رتبه 1 تجربی کشور با دیوار قلم چی تماس داشته  درسته که پزشو بدیم یا نه رو می گذاریم به عهده شما...

اما از این ها که بگذریم تبلیغ کانون فرهنگی آموزش در ضرغامی تی وی با اون صدا و اون لوگوی نا متقارن و زشت  تبلیغیه که سال هاست روی اعصاب منه...

من باب مثال داشته باشید اینو:

بک گراند صفحه سرمه ای تیره است. و لغت "سومی ها" با فونت آریال سایز 48 بولد شده و رنگ سفید وسط کادر قرار می گیرد...

"سومی ها"....کانون برای تابستان شما برنامه ویژه ای دارد..(ترجمه تحت اللفظیش میشه:دهنتون صافه!)

"پیش دانشگاهی ها" شما که (...) می خورید نیاید کانون...به زور برنامه ویژه ای داریم براتون...(ترجمه تحت اللفظیش میشه: به زوردهنتون صافه!)

"دومی ها"...آیا می دانید که چقدر کنکور نزدیک است؟با برنامه ویژه ما دیگر نزدیک نیست!(ترجمه:دهنتون رو آرومصاف می کنیم که حس نکنید)

"اولی ها"! و "راهنمایی ها" ...بدو بدو برنامه ویژه....بدو داغه داغه...(ترجمه:داغ داغ دهنتونو صاف می کنیم)

"دبستانی ها"! آیا نمی خواهید الفبا را با  برنامه ویژه ما یاد بگیرید؟(ترجمه:با الفبا دهنتونو صاف می کنیم)

و حتی بعضن دیده شده که:

"شمایی که تازه به دنیا اومدید...عمویی هاپولو توپولو...عمو کاظم قربونش بره الهی...پستونک براتون داریم با طعم دیفرانسیل و جبر....با طعم شیمی.....گیگیلی گوگولی گاگالو..."


 من باب ورزش:

کارتون فوتبالیست ها رو یادتونه؟ وقتی سوبا سا شوت می زد حداقل 2 قسمت و نیم توپ داشت طول زمینو طی می کرد و یه نیم قسمتم داشت نشون می داد که واکاشی زوما داره می پره وسط پریدن یهو یادش میفته بند کفشش بازه رو هوا با دست چپش بند کفش راستشو می بنده بعد با اون یکی دستش توپو دفع می کنه اما شدت توپ انقدر زیاده که واکاشی زوما با توپ پرت میشه تو دروازه اما چون واکاشی زوماست 1 دهم میلیمتر مونده توپ از خط رد بشه یهو یه فریاد  می زد"هاراکوزی ماراکازا" که البته ترجمه شدشو ما می دیدیم که یعنی:"عمرن اگه بذارم" و فلان بیسار و توپ رو همونجا نگه می داشت...

(کلوزآپ روی صورت متعجب نصفه تماشاگران طرفدار سوبا سا و یه کلوزاپ هم روی صورت خوشحال و خندان نصفه دیگر تماشاگران طرفدار تیم کاکرو اینا..)

حکایت مدیران ورزشی کشور ما هم حکایت همین سکانس(البته سکانس که نه! پلان سکانس چون خودش 3 قسمت بود!)نوستالژیک کودکی ماست..جدا از بحث اینکه آیا مدیر ورزشی باید عکس با "شورت ورزشی" داشته باشد یا نه و یا اینکه باید در زمینه ورزشی مورد نظر تخصص داشته باشد که الحمد الله به حول قوه الهی در کشور ما ندارد  و ما چشم پوشی می کنیم اما این قسمتی که چندین و چند کار همزمان و متفاوت رو دارن یه جا انجام می دن مثل برادر علی آبادی از مدیران اسبق که ناگهان به رییس اداره شیلات هم منصوب شد و معلوم نیست بتونند توپو رو خط نگه دارن یا نه چون حتی عرضه اون واکاشی زوما رو هم ندارن ما تماشاگران رو متعجب می کنه و مجبور می کنه که دهان باز به زمین خیره شویم و تنها چیزی که برامون می مونه اعصاب خرابی است که فقط با فحش و لعنت آروم میشه... اما چون اینجا مکان فرهنگیه و نباید فحش داد پس بدون هیچ حرفی اون موزیکو بیار بالا بلکه آروم بگیریم. ...


 من باب آشنایی:

سکانس های ماندگار تاریخ سینما درباره "آشنایی نسوان و رجال" قسمت اول

یا...

"عشق یه چیزی مثل کشک و دوغه...تمام زندگی پر از دروغه...!"

 

به نویسندگی-تهییه کنندگی-تدوین- فیلمبرداری و کارگردانی:محمد بانکی و خانواده گرامی

 

 

روز-خارجی-یک خیابان خلوت و بدون هیچ گونه ترددی از ماشین در یکی از خیابان های بالای شهر ترجیحن جردن دوربین به صورت کاملن ایستا و ثابت وسط خیابان قراردارد.از دور دست یک اتومبیل مشکی رنگ در کادر نمایان می شود و با سرعت زیادی به کادر نزدیک می شود....3 ثانیه بعد که سرعت اتومبیل به 120 کیلومتر بر ثانیه رسیده است مشخصی می شود که مازاراتی است..مازاراتی با سرعت به دوربین نزدیک می شود.دوربین به صورت هوشمندانه و آرام آرام به پایین می رود(نماد اینکه چهره بازیگر اصلی مخفی بماند تا جذابیتش برای تماشاگران بیشتر شود) و مازاراتی در 5 سانتی متری دوربین با یک ترمز که صدای تیکافش هم بلند می شود می ایستد(یکی از اسپانسر های فیلم لنت بارز بوده است).در باز می شود و در کادر کفش شیک یک مرد را می بینیم که  به آرامی پایش را روی آسفالت می گذارد.حالا دوربین آرام آرام در حالی که موسیقی دلهره آوری پخش می شود بالا می رود. از کت و شلوار جوچی و کمر بند جرجیو آرمانی و زنجیر طلا آرام آرام بالا می رود تا به صورت مرد جوان برسد.

(محمد رضا گلزار در نقش کامی ..جوان عاشق پیشه) این جملات با فونت قرمز رنگ در سمت چپ کادر در حالی که رضا گلزار عینک پلیس خود را بالا می زند نمایان می شود.

-چه جاده خلوت و سوت و کوریه...(نماد اینکه نویسنده می خواسته بگه منم بلدم روشنفکر بازی در بیارم)..چون میده واسه دور دور ..(نماد اینکه نویسنده حتی روشنفکر بازی هم بلد نیست!)

کامی دوباره سوار مازاراتی می شود و گاز می دهد این بار دوربین از نمای پشت ماشین را نشان می دهد تا پول هایی که تهییه کننده برای اجاره این ماشین خرج کرده به هدر نرود..

دوربین از سمت چپ و نیمرخ کامی را نشان می دهد که در حال رانندگی است و تلفن همراهش زنگ می خورد.کامی آیفون 5 خود را با دست چپ جواب می دهد و روی گوش چپش می گذارد.دوربین روی آرم اپل فوکوس می کند.(یکی دیگر از اسپانسر های فیلم)

-مگه نگفتم بهتون که من شوخی ندارم باهاتون...هر کی اعتراض داره از کارخونه اخراجه.. اخراج...(نماد اینکه چه مدیر با جذبه ای است و در زیر لایه های فیلم هم نگاهی اجتماعی به معضل اعتراض کارگران کارخانه دارد)

ناگهان صدای برخورد شدیدی از جلو می آید.بلی درست حدس زدید...مازاراتی کامی با یک مرسدس بنز زرد قناری دو در تصادف می کند.(نماد اینکه تهییه کننده با" لنت بارز "دعواش شده و سر مبلغ قرارداد به توافق نرسیده و از این قسمت به بعد دیگه اسپانسرشون نبوده)

کامی با حالت عصبانی از مازاراتی خود پیاده می شود و به سمت مرسدس بنز می رود و در حالی که می خواهد فریاد بزند چشمش به راننده پشت فرمان می افتد.

(الناز شاکر دوست در نقش فاطمه که تو خونه و اهل محل می می صداش می زنند) این جملات هم با فونت قرمز رنگ این بار در سمت راست کادر نمایان می شود.می می در حالی که شالی هم رنگ اتومبیل خودش روی سر انداخته با حالتی دلبرانه با دست راست خود عینک ری بن خود را کمی پایین می دهد و دوربین روی چشمان رنگی می می فوکوس می کند.

-خانم ببخشید...اصلن حواسم نبود...ماشالله(با اشاره زیر پوستی به آیفون 5 خود) این تلفنا واسه آدم اعصاب نمی ذران...خسارت شما هر چقدر باشه من پرداخت می کنم..

-خسارت چیه....فدای سرتون...معلومه که خیلی آدم پر مشغله ای هستید که منو ندیدید..

-والا کارخونه داری همینا رو هم داره دیگه..حتی باعث شد که شما رو که دارید می درخشید هم نبینم...( اوج تشبیه نویسنده. تشبیه رنگ زرد شال و مرسدس بنز به تابش اشعه خورشید)

-مگه شما کارخونه داری؟!

 و مکالماتی از همین دست در بین کامی و می می رد و بدل می شود.پس از 2 دقیقه کم کم بحث مکالمه از کارخونه داری کامی به سمت "ببخشید خانم چشاتون لنزه یا رنگ خودشه که اینجوریه؟"  و حتی "اگه همیشه با خانم زیبایی چون شما تصادف می کردم اصلن گواهی نامه نمی گرفتم" و خنده های لوس و مسخره و رو اعصاب.دوربین آرام آرام از این دو جوان دور می شود و به سمت آسمان آبی و زیبای شهر تهران(چرا همیشه تو اینجور فیلما آسمون شهر تهران آبیه؟!) می رود.در دور دست دو کفتررا می بینیم که از روی یک درخت با هم پرواز می کنند و در افق محو می شوند(نماد عشق ابدی)

کات


 

 تا سه شنبه دیگر...

امیدوار باشید و +

خط بطلان بر این و حامیان آن!

در شبکه اجتماعی فیس بوک با دو تن از دوستان در پیج "خط بطلان بر این و حامیان آن" با نام دکتر آژیدهاک می نویسم و گلچینی از بهترین آن ها را هر سه شنبه ساعت ۲۲ در این مکان آپ خواهم کرد...

منتظر باشید...

امیدوار  و + هم باشید...


دیوانه خانه ای تاسیس می شود!

دیوانگان محترم...

سکوت  و حق تقدم را رعایت فرمایید...

امروز سالروز تاسیس دیوانه خانه شماره ۵ است..

خیلی آروم و شیک و مجلسی می تونید دو انگشتی همراهی بفرمایید...

از میوه ها و شیرینی ها هم بخورید اما حواستان باشد که اسراف نکنید!

امیدوار باشید و +!

دست ها روی زنگ..!


دست ها روی زنگ...!

یا..

با سری مسابقات "مناظره کنندگان بزرگ" در خدمت شما هستیم..!

 

تقدیم به دنزل واشنگتن به خاطر فیلم "مناظره کنندگان بزرگ" و ..."مردی در آتش".."دژاوو".."گنگستر آمریکایی" و "پرواز"...


 

8شرکت کننده در حالی که هیچ کدام رو به روی هم نیستند و به دوربین نگاه می کنند در سر جای خود نشسته اند.شرکت کننده سوم  از فرط استرس هر 40 ثانیه یک بار یک لیوان آب می خورد(دقت کنید که لیوان را نمی خورد.محتویات درون آن را می خورد) مجری وارد استودیو می شود و شرکت کننده شماره 3 دست و پای خود را گم می کند.. دستش به لیوان آب می خورد و لیوان آب به زمین می افتد و می شکند و محتویات آن روی شلوار شرکت کننده سوم می ریزد. مجری که نقش مهم و محوری "جو رو آروم کن" کننده را برعهده دارد به شرکت کننده سوم دلداری می دهد که "جوری تو کادر می اندازیمت که شلوارت معلوم نشه..!" شرکت کننده سوم سر جای خود می نشیند و همه آماده شروع مسابقه می شوند.

"با عرض سلام خدمت بینندگان محترم و گرامی عزیز...در خدمت شما هستیم با یکی دیگر از سری مسابقات "مناظره کنندگان بزرگ". امروز هم در خدمت 8 شرکت کننده عزیز هستیم. طبق روال مسابقه های قبلی بنده حقیر دست در ظرف شیشه ای مقابل می کنم و یکی از این کاغد های مچاله شده را باز می کنم و نام هر کس روی آن بود باید به سوال مسابقه جواب دهد....اولین بخش سوالات قسمت اطلاعات عمومی است...دست ها روی زنگ...!"

شرکت کننده سوم از فرط هیجان زنگ می زند..

-بفرمایید شرکت کننده شماره 3؟

-ببخشید یه لیوان دیگه آب میشه برای من بیارید؟

-دوستان اتاق فرمان یک لیوان آب بیارید برای این شرکت کننده...خب اولین کسی که به سوال من پاسخ می دهد....بلی اجازه بدید من کاغذ را باز کنم.....شرکت کننده شماره 2 است..سوال اینه که :"شاهنامه فردوسی رو چه کسی نوشته؟"

شرکت کننده شماره 4 زنگ می زند..

-ببخشید نوبت شما نیست باید شرکت کننده شماره 2 زنگ بزند..حالا بفرمایید..

-بسم الله الرحمن الرحیم..ببخشید من یه سوال داشتم؟

-بفرمایید..

-اگه با قرعه کشی قراره شرکت کننده انتخاب بشه چرا دیگه این زنگارو گذاشتید؟

-عزیز من...اینجا مسابقه است...نمیشه که زنگ نداشته باشه..شرکت کننده شماره 2 جواب بدهید..

-بلی من می خواستم بگم که..

-شرکت کننده شماره 2 زنگ نزد...پس نمی تواند سوال را جواب دهد..امتیازی ایشون کسب نکردند..میریم سراغ نفر بعدی...بلی..یک کاغذ دیگر برمی داریم...دست ها روی زنگ.....و این بار هم شرکت کننده شماره 2 !

شرکت کننده شماره 3 زنگ می زند.

-شما برای چی زنگ می زنید شرکت کننده شماره 3؟

-ببخشید من یه لیوان دیگه آب می خواستم..

-بلی حتمن رسیدگی می شود..سوال بعدی اینه:"هفته هفت روزه...من میشمارمشون:جمعه شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه...این که شد 8 تا! چرا؟"

شرکت کننده شماره 8 زنگ می زند.

-شما برای چی زنگ می زنید شرکت کننده شماره 8؟

-ببخشید من می تونم سوال شما رو از منظر اقتصادی و آماری بررسی کنم؟

-هر وقت نوبتتون شد می تونید بررسی کنید...بفرمایید شرکت کننده شماره 2..

-ببخشید میشه سوالتتون رو دوباره بپرسید؟

-باز هم چون زنگ نزدید امتیازی به شما تعلق نمی گیرد.خب بخش اول مسابقه به پایان رسید و شرکت کننده شماره 5  50 امتیاز و دیگر شرکت کننده ها با 0 امتیاز کسب کرده اند..بخش دوم مسابقه بخش مسابقه تصویریه...یک تصویر به شما نشون می دهیم و نظرتون رو در کوتاه ترین جملات بیان کنید..دقت کنید که این قسمت رو باید همه جواب بدهند..تصویر که نشان داده شد هر شرکت کننده 10 ثانیه فرصت دارد صحبت کند.بعد از 10 ثانیه زنگی به صدا در خواهد آمد و شرکت کننده بعدی باید صحبت کند..دست ها روی زنگ..!

(تصویر یک مخروبه در یکی از محلات کثیف شهر نشان داده می شود و دو کودک کارتون خواب با هم در آنجا بازی میکنند)

-به نظر بنده این یکی از جاذبه های توریستی کشورمونه...که تونسته برای مردم عامه و زیر خط فقر یک پدیده باش..

(رینگ)

-اینجا منو یاد کشور موگادیشو می ندازه..کودکان گرسنه ای که دولتشون به فکرشون نیست..ومجبورند بازی کنند تا..

(رینگ)

-ببخشید...ام...من...من هول شدم..میشه یه لیوان آب دیگه برای من بیارید؟

(رینگ)

-بسم الله الرحمن الرحیم..اینجا باید ساخته بشه...من همین الان کلنگ احداث یک مونوریل رو تو اینجا می زنم...اقا اصلن..

(رینگ)

-من حرفی ندارم.

(رینگ)

-آقا جمع کنید این مسخره بازیاتونو...من به این سوال های کودکانه جواب نمی دهم.. برو آقا..

(رینگ)

-من یاد یه شعری افتادم...حضرت حافظ میگه:"که با این درد اگر در بند درمانند...درمانند.."...به خوبی ماهیت این تصویر رو نشون میده...

(رینگ)

-این تصویر یعنی اینکه باید به دوران کودکی خودمون مراجعه کنیم...کودک درونمون زنده باشه...بازی کنیم...گرگم به هوا..لی لی...هر کی شکلک در اره شکل عروسک در اره  1 2 3!

(ناگهان همه شرکت کنندگان همچون عروسک با شکلک های تمسخر آمیز در جای خود خشک می شوند!)

(رینگ)

-..

(رینگ)

-..

-شرکت کننده شماره 8 نوبت شماست..

-آخه من اگه حرف بزنم می بازم بازیو..

- بفرمایید نظرتونو راجع به تصویر..این بچه بازیا چیه؟

آقا من از منظر اقتصادی این بچه ها و این محله رو در وضعیت خوبی نمی بینم..فقر...زیر خط فقر بودن...اقتصاد بیمار کشورمون رو نشون میده...تورم آقا...تورم رفته بالای ..

(رینگ)

خب این بخش مسابقمون هم به پایان رسید...امتیاز ها رو تا پایان این بخش مسابقه می خونم...شرکت کننده شماره 5 200 امتیاز...بقیه شرکت کننده ها 0 امتیاز..می رسیم به بخش آخر مسابقه که بیشترین امتیاز رو داره و ..(شرکت کننده شماره 3 زنگ می زند)

-بفرمایید شرکت کننده شماره 3؟یه لیوان دیگه آب می خواستید؟

-نه...ببخشید گلاب به روتون...دستشویی کجاست؟

-آقا چه وضعشه...برنامه زنده رو به گند کشیدید؟ تحمل کن بخش آخر تموم بشه بعد برو (...)!داشتم می گفتم آخرین بخش مسابقه مهم ترین بخش مسابقه است..4 تا کلمه میگم باهاش جمله می سازید...بازهم 10 ثانیه فرصت دارید..کلمه اول بوی. کلمه دوم خوش ..کلمه سوم بهار...کلمه چهارم می آید..(شرکت کننده شماره 3 زنگ می زند)

-بفرمایید...جملتونو بسازید..

-میشه دوربین منو نگیره...من واقعن حالتم خوب نیست...می خوام برم بیرون..

-بسم الله الرحمن الرحیم...ببخشید من می تونم جملمو "بسازم"؟ کلنگشو بزنم؟؟؟احداثش کنم؟

-من این کارارو 50 سال پیش می کردم...اول دبستان...چه معنی داره این مسخره بازیا؟برید بساطتتون جمع کنید..

-آقا من می تونم از منظر اقتصادی بحث کنم که با این همه تورم مردم دیگه بهار ندارند...اصلن این جمله از نظر معنایی غلطه.. بار ..

-من یاد یه شعر افتادم که میگه:" بهاره بهاره...دلم آروم نداره...خزون شهر ما با تو بهاره..(2 مرتبه)"

مجری که از هرج و مرج پیش آمده راضی نیست و هم اکنون نقش مهم و محوری "هرج و مرج خواباننده" را دارد با چکشی که از اتاق فرمان به او دادند محکم روی میز می کوبد. در همین لحظه به خاطر شدت ضربه شرکت کننده شماره 7 به دلیل کهولت سن سکته قبلی سرپا می کند.همه شرکت کننده ها به جز شرکت کننده شماره 3 فریاد می زنند و از جای خود بلند می شوند تا به شرکت کننده شماره 7 کمک کنند.

-خب بینندگان عزیز...خوشحالیم که این قسمت از مسابقه ما رو هم تماشا کردید..برنده این مسابقه شرکت کننده شماره 5 با حداکثر آرا نه ببخشید با 500 امتیاز بود...ایشون برنده یک کرم حلزونی شدند ...امیدواریم که از برنامه لذت برده باشید...تا دیداری دیگر بدرود..(شرکت کننده شماره 3 زنگ می زند)

-مسابقه تموم شده دوست عزیز...بفرمایید برید خونتون..

-نمی تونم..

-چرا؟

-ترکیدم!!

 

پایان


 

 

 پ.ن:احتمالن این سری از مسابقات ادامه خواهد داشت..!

امیدوار باشید و +!

و از کادر خارج می شود..!

و از کادر خارج می شود..

یا...

 

یک مکالمه  مشوش و بسیار دیوانه وار و نا مرتب میان یک مشت جماعت وبلاگ نویس در یک ظهر گرم بهاری در حالی که خیلی هایشان برای اولین بار است که همدیگر را می بینند...!

نوشته دکتر آژیدهاک

 

تقدیم به آلبر کامو..!

 

هرگونه شباهت به اشخاص حقیقی و حقوقی یا موقعیت رخ داده تکذیب می شود و تمام شباهت ها تصادفی است..!


 

  ...خب می گفتی چه خبر؟ سلامتی والا تو راه که داشتم میومدم یه صحنه دیدم بد جور ذوبش شدم... چی دیدی؟ حالا نمی گم صبر کن بقیه بچه ها بیان اون موقع می گم...ای بابا...لوس نکن خودتو دیگه... آره بابا...بگو بگو ما منتظریم..یه خانمه داشت با سرعت زیاد ماشین میروند بعد یه کلاغ جلوش دید که تکون نمی خورد.. اون خانمه با ماست؟نه بابا اون  که بچه شیرخواره تو بغلشه....داشتم حرف می زدما..!..ما همچین کسی نداشتیم...نه بابا اونو نمی گم...پشتیشو میگم.....اون که مرده(فتحه)... نه بابا بین اون خانمه و واون مرده(فتحه)..من که کسی رو نمی بینم....آره راس میگه کسی اونجا نیست...خب...دیگه چه خبر؟ میگم چه قدر بلیت گرون شده راستی...ا ا.ا...این که پوستر مهدی هاشمیه رو دیوار...شتر ماهی اون شبیهشه...اون فرانسوا ترافوا است...ا.ا.ا اون که ارغدیه! ....آقا تو کلن اصالت سینما رو زیر پاگذاشتی...اون کوبریکه.... سبک پیکاسو رو میگی؟نه بابا اون کوبیسمه...آبگوشتو میگی؟ ای خدا..بیا بحثو عوض کنیم...آره والا...دیگه چه خبر؟ بلیت دیدی چه گرون شده؟؟ آقا اون با ماست؟... اونم با دوغ!...هار هار هار ....ای بابا...بازتو بی مزه شدی؟ تازه یه جکم دارم می خوام بگم براتون یه روز یه رانندهه تو جاده داشته می رفته...می زنه به یه روباهه!اگه گفتین چرا روباهه نمی میره؟ چون روباهه گولش زده بوده....هر هر هر همبرگر...بابا من داشتم داستانمو تعریف می کردما....کوفت مرتیکه جلاف... جلاف؟؟ صیغه مبالغه از فعل جلفه!(سه تا فتحه روی "ج" و "ل" و ف") ا تو مگه معلم ادبیات نبودی؟ چرا اما عربی هم نکات تستی کنکوری تضمینی بالای 100 در صد قبولی کنکور کار می کنم....اینم کارت منه...به منم بده کارتتو... یکی هم به من بدید....شما آموزشگاه درس نمیدید؟ نه من برای دل خودم کار می کنم...چه خوب...برای دل من کار نمی کنی؟ بعد اون کلاغه اصلن از جاش جم نمی خورد...یارو زد رو ترمز که..

(گارسون با منو ها وارد کادر می شود. افراد سر میز به او توجهی نمی کنند و از کادر خارج می شود)

آقا به جان خودم این ماشینه 4 بار از اینجا رد شده ها ..اینا با مان....راستی گفتی ماشین انقدر این خیابونا یه طرفه شدن کلی دور زدم تا تونستم پارک کنم...چی خریدی؟ مازاراتی...ای بابا...من گفتم تو دیر نمی کنی پس جا پارک نبوده.اره بابا...مازارتی هم که پارک نمیشه هیچ جا از بس ابهت داره....بچه ها من می خواستم بگم چی دیدم که ذوب شدما اون کلاغه..... بابا ساعت 2 شد چرا هیچکس نمیاد؟ هوی یارو...با توام چرا جواب نمی دی؟ درست صحبت کن.... بابا با تو نیستم با اون پشت خطیم!...ا ا ا ادیدی چی میگه؟ میگه کار برام پیش اومده نمیام... بابا ولمون کن... داره دروغ میگه مثل سگ ابی! سگ آبی هم مگه داریم؟... آره من خودم تو آخرین سفرم به موگادیشو دیدم...موگادیشو اصلن آبش کجا بود که بخواد سگم توش باشه... ای بابا...بس کنید این بحثا رو غذا سفارش بدیم من گشنمه....مردم موگادیشو دارن از گرسنگی تلف می شن بعد تو میگی من گشنمه؟ مگه حافظ نگفت که "نشاید که نامت نهند آدمی؟" تو مثلن معلم ادبیاتی؟ این که مال سعدیه....آخه یه روایتم داریم که میگه مال حافظه....حدیث معتبر داریم آقا.....آقا این ماشینه دو بار دیگه هم رد شد آشنا ماشنا می زنه به جون خودم...این ماشینه شبیه همون ماشینس که می خوام داستانشو با اون کلاغه تعریف کنم اما نمی ذارید....

(گارسون با دفترچه وارد کادر می شود و سفارش غذا می خواهد اما افراد سر میز به او توجهی نمی کنند و از کادر خارج می شود)

به جان خودم اینا تا 5 دقیقه دیگه نیان سفارش میدم غذا می خورمو میرم تو افق محو میشم..من میگم که بیاییم برای اینکه حوصلمون سر نره یه بازی کنیم...چی بازی؟پانتومیم...  من شروع کنم؟ نگاه کن ...هیس صحبت نکن بذا تمرکز کنم... اتومبیل؟ نه...خرمشهر را خدا آزاد کرد؟ ...نه.. یه حیوون رو داری اشاره می کنی؟ آره..کلاغ ؟ نه...اژدها...آفرین...آژدها چی داره آخرش..."آ" بده....اسم از "آ" آناهیتا... ...دوباره "آ"؟..آرزو...ویدا... "آ" دوباره...ارس! ارس آخرش چیه؟ "س" چهار حب! شیش....هفت ...چرا هفت تا؟ پ چن تا؟ دو تا....چرا دو تا؟ پ چن تا؟ یکی.. ..یکی...یکی!.. اه بابا حواست نیس به بازی همش بازیو خراب می کنی...هی میگم یه مرغ دارم روزی یک دونه تخم می ذاره....چیکارش کنم؟ بده بغلی..! بغلی بگیر...چی رو بگیرم...

 (در این لحظه همه وبلاگ نویسان بشکن زنان از جای خود بلند شده و شعر بغلی بگیر را می خوانند)

(گارسون وارد کادر می شود فریادی می زند و صدای موسیقی را تا ماکس بلند می کند اما کسی به او توجهی نمی کند و از کادر  خارج می شود)

(در همین لحظه هنگامی که وبلاگ نویسان ما در حال بغلی بگیر بازی کردن هستند اتومبیلی که 6 بار از جلوی رستوران عبور کرده بود و یکی از شخصیت های ما آن را دیده بود و یکی از شخصیت های ما هم می خواست داستانش را بگوید با سرعت از جلوی رستوران برای بار دیگر رد می شود.سرنشینان این اتومبیل یک خانم و آقای جوان هستند. در مورد رابطه این خانم و آقای جوان اطلاعاتی نداریم.پشت فرمان خانم نشسته است که دارد برای اولین بار از آقای جوان رانندگی را تعلیم می بیند. .خانم جوان  ناگهان یک کلاغ را می بیند که روی زمین است و قصد پرواز کردن را ندارد..خانم جوان  روی ترمز می زند.و اتومبیل در 1 میلی متری کلاغ از حرکت می ایستد...خانم جوان لبخندی می زند و می گوید:"دست فرمونو حال کردی؟" اقای جوان می گوید:"سابیدی به الک!به خاطر  لنت ماشینم بود!".. صحنه پاوس می شود و جمله با لنت های ما هر لحظه و در هر جا که می خواهید ترمز کنید با فونت سایز 56 قرمز جگری رنگ روی صورت خانم جوان در کادر ظاهر می شود... اما اشتباه نکنید...لبخند  خانم جوان را فراموش کنید. صحنه پلی می شود و ایربگ های ماشین باز می شود و محکم به فک خانم جوان برخورد می کند...خانم جوان دچار شکستگی فک از 4 ناحیه می شود و چون به خاطر ترافیک تهران و یک طرفه کردن خیابان ها دیر به مقصد می رسد در میان راه بر اثر خون ریزی شدید می میرد)

(صدای تیکاف این اتومبیل باعث می شود که وبلاگ نویسان ما دست از بازی بکشند و همه به سمت پنجره هجوم آورند تا صحنه را ببینند...)

ااااا....عجب دست فرمونی....عجب ماشینی...مازاراتی من خفن تره تازه ایربگشم اینجوری باز نمیشه....چه  زن فداکاری بود ..خودشو فدا کرد فقط .به خاطر یه کلاغ...پر!ً گنجشک...پر! گردو...شکستم..! تو گفتی پر...نه من کی گفتم پر؟ تو گفتی پر...باختی برو بیرون... نمی رم.. برو نکبت می ندازمت بیرونا..جرات داری بنداز..مردشو نمی بینم بخواد منو بندازه ..من معلمم می اندازمت...بچه ها دعوا نکنید...راس میگه بیاین بحثو عوض کنیم...بذارید من یه جک بگم که ...بابا تو خیلی بی مزه ای..نه این باحاله..آقا یه روز یه یارو تو جاده داشته با ماشین می رفته یه روباهه رو می بینه...می زنه بهش.بغل دستیش ازش می پرسه چرا روباهه رو زدی؟ یارو میگه اگه نمی زدمش گولم می زد!! هان هان هان یاتاقان....

(گارسون با تفنگ بادی وارد کادر می شود. به سر وبلاگ نویسان ما شلیک می کند و در حالی که  موسیقی فیلم "خوب بد زشت" را به وسیله سوت می نوازد از کادر خارج می شود)

پایان.


 

بعد از مدت ها نوشتیم..

 با تشکر از :امیر مهدی ژوله-مترسک-تهمین- -دایی-آزاده-ققنوس-خورشید-ناآشنا-ارسطو-میترا-وفا و وبلاگ نویسی که نمی خواهد نام وبلاگش فاش شود!

 

ببینید: تئاتر "یرما"...بازگشت دکتر رفیعی به صحنه تئاتر پس از 4 سال..تماشاخانه ایرانشهر...ساعت 20 مدت زمان نمایش 2 ساعت. گروه بازیگران همه برای اولین بار است که اجرا می کنند ولی آن قدر این اجرا پرقدرت است که متحیر می شود...

پ.ن: بعد از مدت ها دیشب خواستم آپلود کنم بلاگفا از قدرتم ترسید بالا نیومد!

 امیدوار باشید و +!

 

 

جشنواره فیلم فجر نوشت...قسمت 6..

جشنواره فیلم فجر نوشت قسمت 6...

حوض نقاشی و گناه کاران

فیلم هایی از مازیار میری و فرامرز قریبیان


حوض نقاشی دو بازی بسیار درخشان از شهاب حسینی و نگار جواهریان دارد که فیلم را سرپانگه می دارد...سوژه هم خوب است اما داستان کشش ندارد و سعی می کند که با اضافه کردن خرده داستان هایی چون داستان ناظم مدرسه  و اضافه کردن چندین صحنه تاثر برانگیز فیلم را ادامه دهد...یک فیلم متوسط دیگر از مازیار میری است که البته از سعادت آباد بسیار فیلم بهتری است...


گناهکاران اما با اینکه ضعف ها و ایراداتی  دارد برای من بهترین فیلم جشنواره امسال بوده...

هنگامی که با هیولا ها مبارزه می کنی مواظب باش تا خودت به یکی از آن ها تبدیل نشوی..." نیچه

فیلم با این جمله کلیدی آغاز می شود و به سرعت داستان خود را تعریف می کند....این فیلمی است که سازندگانش با عشق به سینمای پلیسی یا بهتر بگویم نوآر آن را ساخته اند و قواعد ژانر را رعایت کرده اند و ارجاعات بسیاری به فیلم های این ژانر از جمله فیلم "هفت"...."مظنونین همیشگی"..."محله چینی ها" داده اند..
نکته قوت کار فیلمبرداری عالی هومن بهمنش است که از سطح سینمای ایران چندین پله بالاتر است ...و اینکه برای اولین بار در سینمای ایران پلیس ها شخصیت هایی خاکستری و پیچیده هستند و از آسمان نازل نشده اند که هر چه کار خوب است در فیلم آن ها انجام دهند! ...فضاسازی وطراحی صحنه و لباس فیلم در سینمای ایران بسیار جدید و شیک است...طوری که از فضای کثیف و خسته! ای که در فیلم های اجتماعی و واقع گرای این سالهای سینما دیده ایم به کلی دور است...
دیالوگ های پینگ پنگی که بین قریبیان و جوان رد و بدل می شود بسیار خوب است اما حیف که از این نوع دیالوگ ها در فیلم کم داریم..
سکانس هایی که در کشور ترکیه ساخته شده است نقطه ضعف فیلم است و مشخص است که به سرعت هر چه تمام تر فیلمبرداری شده اند تا خرج بیشتری روی دست تهییه کننده نگذارند!
هر چند گناه کاران خالی از ایراد نیست اما به دلیل داشتن ریتم مناسب و فیلمنامه خوب و داستان خود را بدون لکنت تعریف کردن و البته برگ برنده اصلی فیلم غافلگیری پایانی که خوب در آمده بسیار دوستش دارم..
به هر حال باید قدر چنین فیلمی را که مشخص است سازندگانش برای روایت یک داستان پلیسی جذاب زحمت کشیده اند دانست...

نکته:رامبد جوان را قبلا در تئاتر در نقش جدی دیده بودم و زیاد دوست نداشتم اما در این فیلم بسیار خوب به ایفای نقش خود پرداخته است..


امیدواریم و +!


جشنواره فیلم فجر نوشت...قسمت پنجم..

جشنواره فیلم فجر نوشت...قسمت 5 ام...
قاعده تصادف...فیلمی از بهنام بهزادی


بهنام بهزادی تا به حال یک فیلم به نام "تنها دوبار زندگی می کنیم" ساخته است و نام خود را به عنوان کارگردانی با جسارت و خوش فکر سر زبان ها انداخت...به همین دلیل انتظار ها از قاعده تصادف بالا بود که متاسفانه انتظارات را براورده نمی کند...
نه اینکه قاعده تصادف فیلم بدی باشد...قاعده تصادف یک فیلم متوسط است و هرگز به فیلم قبلی کارگردان نمی رسد..فیلم برای کارگردان یک چالش تازه البته دارد...فیلم از تعداد زیادی پلان سکانس های طولانی تشکیل شده است که هم کار کارگردان و هم کار بازیگران را بسیار دشوار می کند که به خوبی از پس این چالش برآمده اند..پلان سکانس هایی که از 7 دقیقه شروع شده و حتی به 20 دقیقه هم می رسد!
بازی اشکان خطیبی کنترل شده است و امیر جعفری تقریبا خوب است...مارتین شمعون پور که در اصل آهنگساز است در این فیلم هم نقش آهنگساز گروه تئاتری را ایفا می کند و بهترین بازیگر فیلم است..
دغدغه کارگردان برای نشان دادن اختلاف سلیقه و افتادن شکاف بین نسل ها بدون اینکه حق را به هر کدام از دو گروه بدهد خوب است..


نکته:شخصیت شهرزاد در این فیلم همان شهرزاد فیلم "تنها دو بار زندگی می کنیم" است... ...لحن شازده کوجولو مانند.... لباس و جعبه و گوی ها و کوله پشتی...و ده لیو..بهنام بهزادی امضای خودش را در فیلم با هوشمندی گنجانده است...

جشنواره فیلم فجر نوشت...قسمت چهارم

جشنواره فیلم فجر نوشت....قسمت 4 ام...
دربند....فیلمی از پرویز شهبازی


دربند فیلم جدید پرویز شهبازی که نامش با فیلم "نفس عمیق" گره خورده که هنوز نتوانستم آن فیلمش را مشاهده کنم فیلم خیلی خوبی می شد اگر...
دیالوگ نویسی فیلم بسیار خوب است به طوری که شخصیت های فیلم با دیالوگ هایشان به شدت ملموس و باور پذیر شده اند ........بازی های بازیگران عالیند چه پگاه آهنگرانی و احمد مهرانفر که با تجربه ترین بازیگر...ان این فیلمند و چه نازنین بیاتی در نقش نازنین به مثابه یک ترانه علیدوستی جدید در سینمای ایران است که بازی کنترل شده و حساب شده ای دارد و دیگر بازیگران به خصوص بازیگر نقش بهرنگ....کارگردانی فیلم واقعا عالی است و نقطه قوت کار است...سکانس گریه کردن نازنین در حالیکه از پله های ساختمان پایین می آید و فیلمبرداری آن فوق العاده است...داستان فیلم هم بسیار خوب ساخت و پرداخت شده است...یک فیلم اجتماعی معاصر و مناسب زمان حال جامعه ما با زیر لایه های اعتراض و اینکه هنوز امیدی در این شهر هست و قهرمان فیلم با وجود تمامی مشکلاتی که در سر راهش قرار دارد ناامید نمی شود دربند را می توانست به فیلم خیلی خوبی تبدیل کند..
اما..
اینکه به راحتی نازینین که تقریبا در یک خانواده مذهبی رشد یافته و دختری تقریبا باهوش و حواس جمع است(اشاره به سکانس پول گرفتن از صاحب خانه یا تدریس در کلاس خصوصی برای خانواده ای که از او تضمین قبول شدن فرزندشان را می خواهند) انقدر راحت ضامن پگاه آهنگرانی می شود یا پس از چند شبانه روز زندگی با او و دیدن وضعیت زندگی او و دعوا و مرافه به او اعتماد می کند را نمی توانم با هیچ منطقی قبول کنم...سوراخ اصلی فیلمنامه در همین نکته است...
دربند...تا الان یکی از خوب های این جشنواره کم رمق و ناامیدکننده بوده است ولی بهترین می شد اگر این سوراخ فیلمنامه را نداشت!

نکته:نمی دانم خبر تا چه حد صحت دارد اما به حذف چند سکانس از این فیلم اشاره شده است..سکانس هایی که به پایان بندی تقریبا گنگ فیلم و رابطه بین فرید و نازنین اشاره می کند...وقتی در جشنواره هم نتوانیم نسخه کامل فیلم را ببینیم دیگر چه امیدی به این سینما باقی می ماند؟!

جشنواره فیلم فجر نوشت....قسمت سوم

جشنواره فیلم فجر نوشت...قسمت سوم

دهلیز.......فیلمی از بهروز شعیبی

با بازی:رضا عطاران-هانیه توسلی-سعید چنگیزیان

بهروز شعیبی همان جوان طلبه نقش اول فیلم طلا و مس است که برای اولین بار یک فیلم سینمایی ساخته است...ریتم فیلم یکنواخت و آرام و کنترل شده است اما این آرامی شما را خسته نمی کند..موضوع اصلی فیلم تکراری است اما پرداخت آن و نوع نگاه به این مسئله فیلم را سرپانگه می دارد.....بازی هانیه توسلی خوب است و بازی پسر بچه عالی است..اما برگ برنده فیلم رضا عطاران در متفاوت ترین نقش زندگی خودش است...یک نقش کاملا جدی ...پدری مهربان که حالا در زندان است...و برای اولین بار در تاریخ سینما رضا عطاران اشک می ریزد!

در مجموع به عنوان فیلم اول  فیلم خوبی است که حد خودش رامی شناسد و قصه اش را به خوبی تعریف می کند..



بهزاد:خوبی؟
شیرین:آره...
بهزاد(پس از مکث):چشات یه چیز دیگه ای میگن...

نکته:در سه فیلمی که در جشنواره امسال دیدم واقعا موسقی ها عالی بودند..بهزاد عبدی موسیقی دهلیز رو ساخته که واقعا هم به فیلم نشسته...خوشحالم که کم کم این بخش در سینمای ایران در حال جدی گرفته شدن است....

جشنواره فیلم فجر نوشت....قسمت دوم

جشنواره فیلم فجر نوشت.....قسمت دوم
هیس! دختر ها فریاد نمی زنند.....فیلمی از پوران درخشنده
با بازی: طناز طباطبایی-مریلا زارعی-شهاب حسینی-بابک حمیدیان


جسارت کارگردان در انتخاب یک سوژه ملتهب و یک آسیب و معضل بزرگ اجتماعی شما را شگفت زده می کند... اما نوع پرداخت سطحی است و فیلم هر چه جلو می رود افت می کند و و در یک سوم پایانی با بیخودی کش دار کردن موضوع تا به زور از ملت اشک در بیاورد سقوط می کند...
بازی های فیلم هم هماهنگ نیست...طناز طباطبایی و مریلا زارعی  خوبند و بابک حمیدیان تک صحنه های درخشان دارد اما شهاب حسینی در معمولی ترین حالت خود است و بازیگر نقش امیر علی که اسمش رو هم نمی دونم فاجعه است!
در مجموع فیلمی است که می تواند اشک انسان های احساساتی را در بیاورد اما ماندگار نمی شود..

نکته:موسیقی کارن همایونفر....از کل فیلم یک سرو گردن بالاتره...یک موسیقی فیلم که هم امضای کارن را داره و هم به شدت تاثیر گذاره...

جشنواره فیلم فجر نوشت....قسمت اول

جشنواره فیلم فجر نوشت ....قسمت اول
آسمان زرد کم عمق....فیلمی از بهرام توکلی


"نابود شدن در اوج زیبایی....این قانون طبیعته..."
شاید جوهره اصلی تمام فیلم های بهرام توکلی "پرسه در مه" و  "اینجا بدون من " و همین "آسمان زرد کم عمق" همین جمله بالاست که یکی از نریشن های صابر ابره...بهرام توکلی همیشه سیاهی و پوچی و نابودی رو در اوج زیبایی نشون میده و در این فیلم به اوج خودش می رسه..
باید فیلم رو یک بار دیگه ببینم تا بتونم بیشتر درباره اش بنویسم... یا حتی با فیلم های دیگر کارگردان مقایسه اش کنم ...اما نتونست انتظار منو براورده کنه...
بازی صابر ابر و ترانه علیدوستی محشره اما ستاره فیلم حمید رضا آذرنگه...آذرنگ پس از درخشش های بی شمارش در صحنه تئاتر اینبار روی پرده سینما می درخشد...
موسیقی حسین علیزاده هم بسیار با فیلم جفت شده...

"نگاه می کنم به زیبایی....به خوشی.....به آسمان زرد کم عمق...."

نکته:بغل دستی های من در سینما...حبیب رضایی و صابر ابر این دو بازیگر دوست داشتنی!

امیدوار باشید و +!

مختصر و مفید قسمت 9...

مختصر و مفید ...قسمت 9...

تقدیم به "ک"


خودم دلم برای دیونه خونه خودم تنگ شده ...

امیدواریم و +!


مختصر و مفید....قسمت 8!

مختصر و مفید قسمت 8 ام!

تقدیم به حمیدرضا نعیمی...


شب یلدای همه دیوانگان عزیز مبارک!



پیشنهاد تئاتر: درخشش در ساعت مقرر....نویسنده و کارگردان حمید رضا نعیمی...با بازی بی نظیر رویا افشار و سیاوش چراغی پور..رامونا شاه...بهناز نازی و ...

نکته: قبل از دیدن این تئاتر اگر در انتظار گودو را بخوانید بیشتر لذت می برید!

امیدواریم و +!

مختصر و مفید...قسمت 7...تقدیم به سعید چنگیزیان

مختصر و مفید...

قسمت 7.ام...

..تقدیم به سعید چنگیزیان


این 21 دسامبر بیاد زودتر تموم شه از شر هر چی شایعه و داستان و قصه پردازی و فیلم و کتاب و اطلاعات علمی و غیر علمی  راجع به این روز راحت بشیم..



پ.ن1:ممنون که همواره به یاد من هستید!

پ.ن2: ممنون به خاطر تبریکات تولد!

پ.ن 3: حالتون چطوره؟!

ببینید: مونولوگ "کروکی" ...کارگردان سعیده امیر ساعی....نوشته مهدی کوشکی....با بازی سعید چنگیزیان. کاری از گروه تئاتر لیو. فقط تا 8 دی...خانه هنرمندان...سالن استاد انتظامی....ساعت 18:30

به تمام دوستداران سعید چنگیزیان قطعن پیشنهاد می شود!



مختصر و مفید....قسمت 6!

مختصر و مفید....قسمت ششم

تقدیم به هانس زیمر..



گاهی وقت ها که دوست نداری بنویسی می توانی.

گاهی وقت ها دوست داری بنویسی اما نمی توانی...

 



 

+دیوانگان محترم...ما به یاد شما هستیم...شما چطور؟!

+ببینید: تئاتر هفت شب با میهمان ناخوانده در نیویورک

نویسنده و کارگردان :فرهاد آییش

بازیگران:علی نصیریان...فرهاد آییش

هفته پایانی نمایش است پس این نمایش زیبا را از دست ندهید..

سالن اصلی تئاتر شهر....ساعت 19

 

امیدواریم و +!.