دوستان خوبم

وآهای شمایان که مرا نمیشناسید، در لحظاتی به سر میبرم که روزی شما نیز بسر خواهید برد اما شاید به گونه ای دیگر، لحظاتی که دیگر نه عزیزی نه مال دنیا ،نه حادثه ای ، و نه نگاه و فریادی ، به کمکت نخواهند شتافت ، و کمکشان دیگر سودی برایت نخواهد داشت ، اکنون من هستم و لحظات آخرین .....

به دستانم مینگرم تهیست و کوله بارم که نمیدانم انچه در آن دارم مرا در جایی که باید، نجات خواهد داد؟

واما افسوسی جانسوز که چه فرصت هایی داشتم و از کف رفت ....

چه مدت طولانی فرصت داشتم تا با دستان پر و کوله باری مملو از بهانه هایی برای رهایی خویش به ایستگاه آخر برسم و به غفلت گذشت .....

آنقدر غرق در دنیای بیمعرفت و پست بودم که یادم رفت هر لحظه ، لحظه وداع است و باید رفت ........

اکنون باحسرت فراوان و جانکاه چشم امید به بخشش او دارم ....همو که همیشه با من بود و من گاه نمیدیدمش

و مصداق شعر:

سالها دل طلب جام جم از ما میکرد ....وانچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود....طلب از گمشدگان لب دریا میکرد

هستم وچه سخت است ....سخت ...!!!

.....

........

ومن در لحظاتی به سر میبرم که به خواست خدایم در خواب و رویا چیزهایی را میبینم و به من نشان میدهد که شرحشان بسیار مشکل است فقط این را بدانید روزهای سختی انتظارم را میکشند ومیدانم این شرایط سخت در انتظار همگان است .

پس شمایان که نوشته هایم را میخوانید زمان را غنیمت شمرید و برای چنین لحظات سخت و اندوهبار زندگی کنید که مبادا حسرت فرصت های از دست رفته دیگر سودی نداشته باشد.

بارها از خدا خواستم نیروی دستانم را تا زمانی که خود میخواهد نگاه دارد تا این لحظات را به رشته تحریر در آورم شاید یکی در یک گوشه ای با خواندنشان فرصت هارا غنیمت شمرد و به فریاد خویش رسد.......

و در ایستگاه آخر از هراس و نگرانی خویش و شرمندگی در برابر معبود یگانه هستی بکاهد .............

اکنون که این نوشته ها را میخوانید چهل روز است که در جمع شما نیستم ، چشمان دنیویم شما را نمیبیند ، گوشهایم صدایتان را نمیشنود ،

چشمانتان مرا نمیبینند ، و گوشهایتان صدایم را نمیشنوند ، و به زودی نیز از یادهایتان محو خواهم شد ، وبه خاطره ای که شاید براثر کلامی یا حادثه ای به یادتان بیایم مبدل خواهم شد .....

ودستانم از دنیایتان کوتاه...

برایم فاتحه بخوانید...

سر نمازهایتان یادم کنید....

واز خدا بخواهید از من در گذرد...

وتو ای مرگ....

آه..

میدانم به زودی به سراغم خواهی آمد

ودست در دست برفراز گندمزارها همسفرم خواهی شد....

وگروهی در غم من خواهند گریست....

بی آنکه مرا شناخته باشند....

آرام گرفته در سکوتی بی پایان......

جسم من در گوری تنگ.....

زیر درخت بید....

درمیان علف های هرزه.....

باران خواهد بارید ....

برف خواهد بارید.....

و باد می برد....

تمام خاطرات ویادهایم را....

و تنها خورشید است که خواهد تابید....

برگور متروک وازیاد رفته من............

..........

...................

..............................

این سرنوشت همه ماست.....برای خودتان هم فاتحه ای بخوانید ...

م.ر

 

پ.ن: اینجا یه چیزایی منو به مرز جنون میکشونه

چشم ها...

ادامه نوشته

نه ...
ادامه نوشته

...

 

ادامه نوشته

......
ادامه نوشته

وقتی....

ادامه نوشته


سلام...

ادامه نوشته