... خندیدن خوب است،
قهقهه عالی است،
گریستن آدم را آرام می کند،
اما…
لعنت بر بغض
+هرکس روزنه ای است به سوی خداوند، اگر اندوه ناک شود.
اگر به شدت اندوه ناک شود.
همینش رو دوست دارم،
همین که ساعت 00:00 زنگ بزنه و از خسته گی یه روز کاریش برام بگه،
همین که بهم شب بخیر بگه و...
یه دوست پسرم نداشتیم به همین شب بخیر گفتن هاش دلمون خوش باشه.
تضادها که گاهی آن قدر درهم پیچ می خورند که ذهنم قفل می شود
ساکت و سرد می شود در برابر این همه تضاد،
نگاه می کنم اما هیچ نمی بینم
نفهمیدم هیچ وقت بی حرف که نمی خواهد یا نمی تواند!!!
احساس می کنم همه حس می کنند از جنس بد جنس سحر
تبدیل لحظه ها به ساعت ها، روزهای خشن وهم آلود
درد و درد ودرد، تنهایی
گنج تن من، یک آن دنیا وحشی می شود
بوسه ای ، آغوشی ... مرگ
سیاه می شود، لحظه سیاه می شود
ثانیه ای سرخ
و عشق این بار دست از سر زنده گی برداشت.
به احترام مرگ عشق یک عمر سکوت...
سحر 1389.6.16
نگاه می کنم
به آن جا که تو
فکرش را هم ... خوب می کنی!
بیا خیلی بی حیا شویم
آن قدر که خودمان هم نفهمیم چه غلطی می کنیم
و آن جا که دیگر چیزی برای ار دست دادن نداشتیم
بخندیم
و بعد
های های گریه کنیم
و بعد قول بدهیم به هیچ کس نگوییم راز کوچکمان را!
سحر
به یاد می آوری آن روزی که در چشم هایم خیره شدی و گفتم:
ـ در چشم هایم چه می بینی؟
+ چشم هایت آنقدر سیاه است که نمی توان چیزی ببینم.
همیشه همین طور بوده ، همیشه تا این اندازه سیاه بوده...
کاش رد می شدم...
کاش رد می شدم ار تو که در خیال این واژه های بن بست مانده ای!
از تو که ظرافت این عباراتی و ظرفیت این کلمات.
تو که تمام شب را به تماشایت فکر کرده ام.
نه، دروغ می گویم: تمام شب را به بوسیدنت.
کاش تنها می شدم...
کاش تنها می شدم تا تنها به تو فکر کنم. کاش می شد تمام شب را به تو فکر کنم.
کاش می شد تمام شب را تنها به تو فکر کنم.
به بوسیدنت.
نه، دروغ می گویم: چگونه بوسیدنت.
کاش تنها رد می شدم...
کاش تنها از تو رد می شدم، از تو که در خیال این واژه های بن بست جا مانده ای!
کاش تنها به تو فکر می کردم.
تمام شب را.
نه، دروغ می گویم: تمام شب را تنها به چگونه بوسیدن تو.
کاش فکر می کردم...
کاش تنها فکر می کردم
کاش تنها به تو فکر می کردم...
گاهی حرفهایی است که تو می دانی از چه جنسی هستند، اما نه به گفته میآیند و نه به نوشته. می گذاریشان بماند همان ته ته دلت توی صندوقچهای که برای آنها آماده کردهای و هر از گاهی یک مشت خرت و پرت دیگر را میگذاری کنار همان حرفهایی که هیچوقت نمی توانی بزنی شان، بعد میشود مثل صندوقچهای که در باغچه خانه دفنش کرده بودی و هر از گاهی به آن سر میزدی اما بعد، دیگر یادت رفته بود و کرمها همهاش را خورده بودند، حالا این حرفها در این روزگار آنقدر آن ته می مانند که کرمخورده میشوند و تو هیچ وقت نمی گوییشان.
صندوقچهات را بردار حرفهایت را بیرون بکش، غبارشان را بگیر و بچپان میان جملههایی که نمیتوانی بگویی، قبل از اینکه تمام حرفهایت کرمخورده شوند.