some one like me

.....هیچ مطلق

some one like me

.....هیچ مطلق

دال

ـ  پرونده مختومه است.  

+ اعتراض 

ـ  وارد نیست. 

+ من فقط گفتم اعتراض دارم . 

 

اون شب انگار قدرت فکر کردن رو از دست داده بودم، بر سر دو راهی عجیب و لعنتی قرار داشتم. می خواستم تورو خوشحال کنم... 

 

رودخانه چرا به دریا می ریزه؟ 

گل آفتابگردان چرا همیشه به سمت خورشید نگاه می کنه؟ 

 

به جای اینکه دنبال جواب این همه سوال بگردیم، چرا سوال هارو از بین نبریم؟ 

 

فکر کنیم هیچ وقت... 

 

دال، دال، بازم این دال لعنتی. این دال حکایت پیچیده ایی داره. دوست با داله، درد با داله، دنیا، دارایی، دستور، دوزخ، دشمنی، دیوانگی هم با داله. بیا بزنیم به دیوانگی و باهم بریم یه جای دور دور، جایی که درد نباشه، من اینجا دارم خفه میشم

 

بیا بریم. بریم به دوران بچه گی مون، دورانی که خواب می دیدیم. برگردیم به جایی که بچه گی هامون رو سپری کردیم. جایی که زیر درخت ها خونه های کاغذی می ساختیم. 

 

تو که می دونی من هیچ کاری رو با فکر انجام نمی دم. 

 

دنبال چی میگردی پرنده ی کوچولو؟ نیلوفر تالاپ رو ول کردی و اومدی کنار گل کاغذی نشستی. 

 

ما زنده گی مون رو کردیم، حالا فقط بخاطر ضربان قلبمون زنده ایم. یکی نیست به این مردم بگه آخه به شما چه که من قراره چند باره دیگه نفس بکشم. 

سفر زنده گی من دیگه آخراشه، روزی میرسه که اون میگه دنیارو ترک کن...  

                                                                                             سحر مرداد 1389

 

نظرات 19 + ارسال نظر
crazy ghost پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ب.ظ http://last-arrow.persianblog.ir

دل و دیدار هم با دال شروع میشه....و دست....
و حتی گاهی زندگی خیلی از ماها به پایان رسیده بی اینکه بفهمیم....فقط داریم دست و پا میزنیم که نشون بدیم زنده ایم.... گاهی این دال خیلی مهم میشه... اونقدر که انگاری همه چیز به اون کمر خمیده ی دال وصله...که اگه کمر خم شده اش بشکنه ما هم باهاش خورد میشیم...میشکنیم...و شایدم میمیریم...
ولی من دلم نمیخواد به هیچ دورانی برگردم...نه بچگی و نه حتی دورانی که ازش یه عالمه خاطره دارم....
نمیدونم...
ببخش اگه پرحرفی کردم ....این روزا درگیرم با همه چیز...بیشتر از همه با خودم.

حرفات آرومم میکنه

محمد مزده جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ق.ظ http://foulex.blogsky.com

...
دال
دست
دیوار
دریغ
دغدغه
دلیل
و حتی دشمنی و دیوانگی درد و دنیا و ...
همیشه با ما می مونند و انگار که راه فراری نداریم باید به بودنشون عادت کنیم
به گفتنشون ...
این پست از اون دسته نوشته هاییه که هیچ وقت حتی کلماتش رو هم فراموش نمی کنم
ممنون ...

علی جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:33 ب.ظ http://essa.blogsky.com

سلام منم علی ....آژ زیبایی بود باز هم خبرم کن موفق باشی
منم آژم خاستی یه سر بیا دو پست جدید گذاشتم

علی جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:35 ب.ظ http://ali-dost2009.blogfa.com

سلام باز هم علی ........این بار از وب اولی امدم .....تو وب دومی لینکت میکنم تو هم این کا رو بکن دوستت علی

شیما جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ب.ظ http://www.satira-shide.blogfa.com

همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق گریزی گردد نه پناهگاهی....

قشنگ بود

بلوط شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ب.ظ

سلام مهربون
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر
گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندیِ ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

خشنود باشی و برقرار

crazy ghost چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:03 ق.ظ http://last-arrow.persianblog.ir

منم وقتی فهمیدم محمد رفته خشکم زد.... شاید به نظر بی رحمی بیاد‌؛ اما خوشحالم که رفته....این یعنی آرامش....چیزی که سالهاس دارم دنبالش میگردم و هر کاری میکنم تا به دستش بیارم اما هنوز موفق نشدم.....من و خیلیای دیگه.... هنوز هم هر روز توی پریشونی های خودم دست و پا میزنم....
و رفتن محمد یعنی آزادی....یعنی پرواز....یعنی....اوج گرفتن....یعنی حس کردن هوایی که از بین موهات ‌‌‌از روی صورتت عبور میکنه....یعنی نفس کشیدن...یعنی تموم شدن خستگیا....نابود شدن هر چی که سالها قلب و روحتو از تو خورده....
........
وقتی هنوز نرفته بود اینو به خودشم گفتم...گفتم حاضرم هر چی که دارم و ندارم بدم تا این رهایی نصیب من بشه..............................
........
وشاید به نظر ابلهانه بیاد؛ اما به محمد حسودیم میشه.....

قیس چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ق.ظ http://www.qais.blogfa.com

سلام زیبا بود .. من آپم بیا .. دوست..

alireza چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:06 ق.ظ http://taghvi.blogsky.com

salam

man mohamad ro nemsihnakhtam ama khodaiash biamorzadash

barat arezoe behtarin haro ikonam sahar .


شهرزاد پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ب.ظ http://hichopoch.blogsky.com

سحر بابت از دست دادن محمد متاسفم

ممنون عزیزم.

چشمهای بارانی جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ق.ظ http://www.cheshmhayambaranist.blogfa.com

سلام سحر عزیز
من آدرس وب شما رو از وبلاگ دوستت محمد عزیز ومن سکوت میکنم پیدا کردم.واومدم بهت بگم که برای شادی روحش فاتحه بفرستی وخیلی خوشحال شدم که تو وبت در موردش مطلب گذاشتی.
من خیلی دیر با وب محمد آشناشدم تقریبا دو سه روز از اخرین اپش گذشته بود وهیچ وقت نتونستم باهاش حرف بزنم .ولی دل نوشته های قشنگ و با احساسشو از اول خوندم و نوشته هاش منو دیوونه کرده و یه احساس عجیب بهش پیدا کردم.وباورت نمیشه که من از روزی که فهمیدم اون رفته چه حس بدی دارم وافسوس میخورم که چرا زودتر از این باهاش اشنا نشدم.
یه سوال ازت دارم .دوست دارم بدونماون چه جور آدمی بوده؟ممنون میشم جوابموبدی

چشمهای بارانی شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 ق.ظ http://www.cheshmhayambaranist.blogfa.com

سلام سحر عزیز
ممنونم که اومدی به وبم عزیزم.
سحر یه بار دیگه آپتو در مورد محمد خوندم تو راست میگی منم از اون روز اون حس خفقان رو حس میکنم.و چند روزه به این فکر میکنم که باید از لحظه های حال استفاده کنیم چون شاید برای ما هم ساعت دیگه ای وجود نداشته باشه.
باز هم ممنونم .

قیس شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:29 ب.ظ http://www.qais.blogfa.com

سلام سحر خانم من آپم منتظرت هستم..

بلوط شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:51 ب.ظ

سلام مهربون
از اینکه دوست خوبی مثل محمد رو از دست دادید واقعا متاثر شدم و امیدوارم که جای خالیش رو همیشه با خاطره های خوب و دوست داشتنی که از خودش به جا گذاشته پر کنی و امیدوارم با یادش همیشه تو اذهان زنده بمونه
پایدار باشی

قیس چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:35 ب.ظ http://www.qais.blogfa.com

سلام خدمت دوست عزیز و همچنان ماه مبارک رمضان را برای شما تبریک ارض میکنم .. من آپم حوشال میشم سر بزنی ..

دال جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:19 ب.ظ

بیا بریم به دورانی که خواب می دیدیم

دال جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:22 ب.ظ

منم هیچ کاری و با فکر انجام نمی دم

دون ژوان یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:54 ب.ظ http://www.don-juan.blogsky.com

راستشو بخوای منم اون روز داشتم به این فک می کردم که آفتاب گردان چرا به خورشید نگا می کنه. اسم ترکی شم ترجمش می شه همین.

[ بدون نام ] دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ق.ظ

بیا بریم. بریم به دوران بچه گی مون، دورانی که خواب می دیدیم. برگردیم به جایی که بچه گی هامون رو سپری کردیم. جایی که زیر درخت ها خونه های کاغذی می ساختیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد