some one like me

.....هیچ مطلق

some one like me

.....هیچ مطلق

نفس

وقتی گفت می خواهی زنده ات کنم، من سال ها بود که مرده بودم. سال ها بود که درد مردن و عذاب جان کندن را فراموش کرده بودم. از آخرین باری که مرده بودم سال ها می گذشت. اما من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم. گویی زخم های مرگ هنوز التیام نیافته بودند. دوباره گفت:"می خواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟" من در تردید بین شیرینی زنده شدن و تلخی مرگی که باز انتظارم را می کشید بودم، که او با دست هایش که از جنس دوست داشتن بودند مرا از اعماق مرگ به سطح زنده گی آورد و من عاشق شدم.... 

؛چند روایت معتبر از مصطفی مستور؛

به همین سادگی

یه سری آدم هایی هستند در حاشیه زنده گی ات که تو عادت کردی به بودنشان و آرام در حوالی ات نفس می کشند و نمی اندیشی به اینکه نباشند، بعد وقتی می روند... 

می بینی که چه همه ی اصل زنده گی ات را به هم ریخته اند!

lipsticks

یه وقتایی دلت نگرفته اما خوشحالم نیستی اونقدری با حوصله هم نیستی که بتونی بنویسی. این جور وقتا تو زندگیم خیلی زیادن. اصلا انگار که دلش میخواد، بگیره.حتی کیف رنگی  که همین چند ساعت پیش برای خودش خرید یا  همون کفش های  پاشنه بلندش که هربارکه هر کدوم رو که پاش می کرد لذت می برد هم نتونن خوشحالش کنن. اون قدر گرفته که حتی وقتی دستشو با ناخن های لاک زده بلندش از شیشه ماشین بیاره بیرون هم بازم ذوق نکنه که گه گاهی فکر می کرده باد خود خداست که داره تک تک انگشتاشو لمس می کنه و شاید فرشته های صورتی رنگش هم دستشو غرق بوسه. اما قانون های نانوشته تا دلت بخواد زیادن، مثل اینکه همیشه خدا این قانون هست که من یکشنبه شب ها تا دیر وقت بیدارم و صبح که بیدار میشم حاضرم تمام کفش های پاشنه بلندمو بدم تا یه کم دیگه بخوابم. اصلا کسی هست که  اهمیت بده ماهی های سالمون چند صد کیلومتر خلاف جهت آب از اقیانوس شنا میکنن تا برسن به اون رودخونه ای که توش دنیا اومدن و نهایتا اون سنگی که کنارش به دنیا اومدن و بعد اونجا تخم ریزی میکنن، اینم یه جور قانون نانوشتس. کی اهمیت میده به رقص باد و ماهی های سالمون و قانون های نانوشته ایی که دست و پاگیرن و یا حتی خطوطی موازی که همیشه خدا هیچ ربط منطقی و عقلی و احساسی  نمی تونی توشون پیدا کنی. باز هم قانون نانوشته ایی هست که میگه من باید سه شنبه ها  هم باز صبح زود بیدار شم حتی اگه این بار تمام کفش های پاشنه بلندم و تمام رژلب هام رو هم بدم.        

شکل زیبای زندگی

پریدن از این ارتفاع که ترس ندارد
چشم هایت را ببند و
هوا را در آغوش بگیر
اندوه این سال ها را به خاطر بسپار و
غروبی که بر ویرانه های زمین رژه می رود
پریدن از این ارتفاع که ترس ندارد
ما دنیا را
افتادن همیشگی برگ ها دیده ایم و
چر خیدن بیهوده مدارهایی بربالای سر
ما دنیا را
سوتی های سیامک خندیدیم و
دلتنگی را
زیر بارانی مسخره به گریه درآمدیم
ما دنیا را
چیزی جز سطرهایی دری وری نفهمیدیم
پریدن از این ارتفاع که ترس ندارد

مرگ شکل زیبای زندگی است. 

 

پ.ن: شعر از استاد یاسین نمک چیان

مگر می شود از این همه " دوستت دارم" هایت خسته شوم...

مگر می شود از این همه " دوستت دارم " هایت خسته شوم...

 

خوابم که نمی آید به "دوستت دارم " های تو می اندیشم که بعد از همه ی سلام ها و قبل از  

همه ی خداحافظی ها می آیند و در طول این فاصله ها نه گم می شوند، نه کم رنگ، حتا اگر باد  

بوزد یا باران ببارد... 

 

یادم که می رود و در میان همه دل مشغولی ها و نگرانی های روزمره گی ام گم میشوم،  

نگاهت را از آن سوی فاصله ها برایم پر می دهی تا گونه هایم را ببوسد و بال می زنی و بال می  

زنی تا عاقبت لابه لای "دوستت دارم" هایت پنهان شوی... 

 

راه که می روم، از پشت سرم می آیی و سایه ات که بلندتر از من است، زمین را بزم رقص  

"دوستت دارم" هایت می کنند. حتی از سکوت من هم پیشی می گیری و می روی، شاید به  

انعکاس نور ستاره ایی مبدل شوی... 

 

خورشید که می زند، با نان و گل سرخ از راه می رسی، دردهایم را لبخند می پوشانی و با  

سکوت و مهر، نان و بوسه در دهانم می کاری تا گل های "دوستت دارم" برچینی... 

 

یادم می آید که تو این همه دوستم داری، توی کوچه و خیابان می گویی، به خواب هایم می  

آیی، از پشت درخت ها زمزمه اش می کنی، توی گوش باد فریادش می زنی و بر هر چه  

سفیدی است می نویسی اش... 

 

یادم می آید که هستی و وقتی آدم از این همه "دوستت دارم" که خسته می شود، دیگر چه  

می خواهد که ندارد؟!... 

 

 آخر مگر می شود خسته شد؟ 

 

یادم می آید که بغض هایم را باران زده بود و باد اشک هایم را گم کرده بود...

 

اما من تمام دوست داشتن هایم را با جمله ایی نثارت می کنم: پدر دوستت دارم 

  

                                                                                               سحر تیر 1389